این می‌کشد به زورم وآن می‌کشد به زاری

امروز یه دوست قدیمی از زمانی که کلاس‌ کنکور میرفتم بهم پیام داد و این شروع صحبتی شد طولانی، از مرور خاطرات تا چه خبر‌ها و حتی دیگه چه خبرها!

بین آپدیت کردن‌ اون از خبرهای زندگیم انگار که بالا رفته باشم، خودم رو دیدم نشسته اونجایی که همیشه میخواست. به هرچیزی که میخواستم رسیدم؟ نه! معلومه که نه، ولی بالاخره توی مسیر درست قرار گرفتم. شیب تندی که من رو از منظره‌ی روبه‌رو محروم میکرد کنار رفت و زمانی که کش میومد و کش میومد و انگار که تمامی نداشت و فکر میکردم برای همیشه روی همون نقطه دستو پا میزنم بالاخره بیخیال شد. اول راهم، احساس جوانی میکنم و برای روزای پیش رو مشتاق، هیجان‌زده و خوشحالم.

برای هرکس زندگی ایده‌ال تصویر متفاوتی داره. برای من‌  میشه ایجاد تعادل بین کار و پیشرفت و یادگیری با چاشنی هنر، ادبیات و تجربه البته که درون بدنی سالم! چیز زیادیه؟ نه والا:دی 

حالا باید دید برای این من چند وجهیِ حریص زندگی کردن چه کار میتونم بکنم. گاهی فکر میکنم یک عمر کفاف نمیده و عمری دگر بباید ولی بیا شیره‌ی همین زندگی که داریم رو تا قطره‌ی آخر بیرون بکشیم! بیا شبیه متن اون ترانه‌ی معروف فرانسوی با دستی رو قلبمون بمیریم.

  • ی الف سین
  • سه شنبه ۱۲ مرداد ۰۰

بیش باد

دیگر طعم شادی‌های بزرگ از زیر زبانم رفته بود. مدت طولانی‌ای بود که میگفتم یادم نیست آخرین بار کی برای علتی مشخص خوشحال بوده‌ام وگرنه که ما اینجای کره‌ی خاکی یاد گرفته‌ایم هرچه بود آب دماغمان را بالا بکشیم و بخندیم تا نمیریم.

امروز اما از آن روزها بود. از آن شادی‌هایی که خنده برایش کم بود و زار زار از خوشحالی گریستم. نمیدانم چه پیش می‌آید نمیدانم چند خوشی و ناخوشی بزرگ و کوچک دیگر پیش رویم است و از چند پیچِ کدام جاده باید بگذرم ولی برای مدتی روشن و پرامیدم تا دوباره کسالت زندگی بر من هم چیره شود و لابه‌لای معاشرت‌ها آه بکشم و بگویم هیچ میدانی؟ آخرین خوشحالی بزرگم سی‌ام تیر هزار و چهارصد بود!

  • ی الف سین
  • چهارشنبه ۳۰ تیر ۰۰

احتمالا دوباره غیب بشوم اما لعنتی جدا هیچ جا وبلاگ آدم نمی‌شود!

اول کامنتهای متعلق به پاییز سال پیش را جواب دادم. بعد گشتی در آرشیو زدم و کمی چیزها را سرو سامان دادم و حالا اینجا هستم. تا بنویسم و بگویم چه‌ها شد و نشد ولی جای نیم فاصله روی کیبورد را به سختی به خاطر آوردم چه برسد به شیوه‌ی روایت کردن! 

این روزها حوصله‌ای هست و نیست، امیدی هست و نیست، حال خوبی هست و نیست. فاصله‌ی بین صفر و صد را هزار بار طی میکنم و باز برمیگردم سر جای اولم. بعضی شب‌ها قلبم چنان پر از عشق میشود که با شنیدن صدای خش خش جاروی رفته‌گر ساعت ۳ شب دوست دارم پله‌ها را تا کوچه بدوم و آنجا با موبایل هتل کلیفرنیا پخش کنم و لب جدول بنشینیم و من بگویم زندگی لعنتی کوفتی واقعا قشنگه مگه نه؟! او هم پک عمیقی به سیگارش بزند و چشمانش در حالی که به چراغ نوک برج میلاد خیره شده برقی بزند و سری تکان دهد و بگوید خیلی! یک وقت‌هایی هم شبیه دیوانه‌های زنجیری طول اتاق را میروم و برمیگردم اشک میریزم و به خودم میپیچم و فقط اگر کمی دراماتیک‌تر میبودم لابد به دیوارها هم خنج میکشیدم و ناله میکنم که من دیگر از پس زندگی هیچ که از پس خود وامانده‌ام هم برنمی‌آیم! 

خلاصه اینکه گاهی نسیم بهشتی می‌وزد و آگهی دود کنده‌های نیم سوز جهنمی چشمانم را کور میکند. میخندم و گریه میکنم میرقصم و زانو به بغل میگیرم میمیرم و زنده میشوم،هر روز، هر روز‌، هر روز.

  • ی الف سین
  • يكشنبه ۲۷ تیر ۰۰

اینم این وسط از من عنوان میخواد

میدونی ما هر روز صبح که از خواب بیدار میشیم ذره ذره خودمون رو جمع میکنیم و با قهوه و دایورت و ته مونده‌ی‌ امیدی میچسبونیم به هم و بازم میخوایم همین چارتا نخ از چیزی که روزی طناب کلفت زندگی بود از کفمون وا نره و اون بی وقفه وراجی میکنه.غر میزنه از همسایه‌، از درس، از همکار، از آب و هوا و سیاست و کوفت و زهرماری که همشو خودمون میدونیم و خدا میدونه چقد دلم میخواد بهش بگم خفه شو.

وقتیم شب که خسته و له و کتک خورده روزمونو تموم کردیم اون یکی میاد میگه دنیا قشنگه، اتفاقات منفی رو به هیچ جات نگیر، پول و خوشبختی جذب کن  و چهار اثر فلورانس بخون! وای دختر اون موقع خیلی سخت جلوی خودمون رو میگیریم که نزنیم دهنش.

 آدم متعادل کمه، هرکی یه طور دیوانه‌س.

 

  • ی الف سین
  • يكشنبه ۱۳ مهر ۹۹

نفس عمیق بکش و هرچقدر دلت میخواد کیک بخور

من همیشه عاشق روز تولدم هستم. از شهریور منتظرش میمونم و به تمام جزئیاتش فکر میکنم. امروز صبح به آشپزخونه رفتم و میکروفن نامرئی رو سمت مامانم که مثل فرفره‌ از اینور به اونور میرفت گرفتم و با خنده پرسیدم چه حسی داری دخترت فردا به دنیا میاد؟ اما اون در جواب با عجله گفت زود پیازها رو هم بزن ته نگیره و خودش در حال درست کردن کیک بود. فکر میکنم مادر بودن یعنی همین و پیازها را هم میزنم.

برای فردا گل‌های نارنجی خریدم. آقای گل فروش در حال مرتب کردن ساقه‌ها پرسیده بود ربان نارنجی میخوای؟ اما من از پس ماسک‌هایی که به صورتمون سنجاق شده شنیدم چرا نارنجی؟ با لبخند گشادی جواب دادم چونکه پاییزه!

بعد تموم مسیر برای بابا تعریف کردم چقدر پاییز قشنگه، چقدر ابرها، شالگردن‌ها، بارون و چرخ دستی‌های لبوفروش‌ها رو دوست دارم.

برای خرید شمع به چند جا سر زدم. از چیزهای رنگی رنگی و شلوغ بدم میاد. یعنی ساختن چارتا دونه شمع که بدون پیچ و تاب بالا برن و هفت رنگِ رنگین کمون نباشن خیلی سخته؟ اخر چیزی پیدا کردم و در حال رد شدن از خیابون به این فکر کردم اگه الان وسط خیابون ماشین بهم بزنه با شمع‌هایی که توی مشتم میمونن چه صحنه‌ی عجیبی میشه. من همیشه به مرگ فکر میکنم و اجازه میدم مو بر تنم سیخ کنه. حتی یک روز مونده به تولد.

آخرین اتفاق امروز ترکیدن بادکنک‌ها بود در اثر تماس با چراغ آسانسور. در یک ثانیه فضای کوچک آسانسور پر شد از پولک‌های براقی که داخلش بودن. پولک‌ها رقص کنان پایین می‌اومدن و من به هیچ خیره بودم. همیشه همه چی اونطور که میخوایم پیش نمیره اون لحظه بیشتر از ترکیدن بادکنک شاید برای همین واقعیتی که مثل سیلی به صورتم خورد ناراحت بودم. ولی هنوز کیک فندقی خونگی، گل‌های نارنجی و دو بادکنک قسر در رفته دارم. 

بعد از ۱۲ نیمه شب ۲۶ ساله هستم و این خیلی خیلی غریبه.

  • ی الف سین
  • دوشنبه ۷ مهر ۹۹

اگه یه روزی نوم تو

همیشه درمورد این روز خیال پردازی میکردم. فکر میکردم به اینکه چه میگوید و چطور جوابش را میدهم.  روزهای اول منتظر نشانه بودم تا دوان دوان به سویش برگردم. بعد‌تر‌ها به خواب‌هایم راه پیدا کرد. هر چند وقت یک بار در خواب میدیدم که پشیمان است و گریه میکند.

زمان بعد از آن اتفاق‌ها که به سال رسید و دو سال و سه سال... . عصبانی بودم.

روزهای اول دوست داشتم برگردد تا به سویش پر بکشم و سالهای بعد تشنه‌ی گرفتن انتقام ناکامی‌هایی بودم که به جانم ریخته بود.

امروز آن اتفاق افتاد. پیامش را که دیدم شکه شدم، از هیجان روی تخت نشستم و در گروه برای دوستانم نوشتم فلانی پیام داد، کاش فرصت له کردنش این بار از من دریغ نشود.

پیام اول را دادم، نه عاشقانه بود نه نشانی از خشم داشت. بعدش ورزش کردم، دوش گرفتم، روبه‌روی آینه به خودم رسیدم و بعد تازه پیام جدیدش را باز کردم.

قدم به قدم پیش رفتم و اجازه دادم خودش مسیر صحبتمان را انتخاب کند تا آخر حرفش را زد.امروز هم را ببنیم!؟

البته با همان ادبیات مخصوص خودش "بیا" . 

لحظه‌ای که سالها خوابش را میدیدم اما به خودم که آمدم دیدم حتی خشمی در من نمانده‌ است. بی‌تفاوتی چیزی بود که لیاقتش را داشت.

"نمیخواهم ببینمت".

حالا سبک‌تر از تمام این سالها هستم. 

  • ی الف سین
  • يكشنبه ۶ مهر ۹۹

آزادی

آزادی به شیکَرَکی می‌مونه رو شیرینی ِ بی‌دَنگ و فَنگی که مال ِ یه بابای دیگه‌س.

 تا وقتی ندونی شیرنی رُ چه جور باس پخت همیشه همین بساطه که هس.
 
+ از لنگستون هیوز / ترجمه‌ی احمد شاملو
  • ی الف سین
  • شنبه ۵ مهر ۹۹

همیشه کلام در آغاز نامطمئن است

۱) صبح‌ها قبل از ۶ بیدار میشوم. نه از آن جهت که برنامه‌ خیلی فشرده‌ام وقت دیگری برای خوابیدن نذاشته‌ است بلکه تنها به خاطر گردی که انگار در این هوا پاشیده‌اند.  در هوای صبح عطریست که به قول ابراهیمی در انتهای صبح زود تمام میشود و هرگز به مشام آنها که تا کمرکش ظهر میخوابند نمی‌رسد. قبلا در سکوت خانه قهوه‌ میخوردم و فکر میکردم و حالا احتمالی دادم که شاید زمان مناسبی برای نوشتن باشد. از چه و چگونه‌اش را هنوز نمیدانم.

 

۲) «دوستان من کجا هستند؟ 

روزهاشان پرتقالی باد.»

دیشب به وبلاگ‌ها سرزدم. چه خانه‌های خاک گرفته‌ای که ندیدم. کسانی که ماها و سالهای پیش رفته‌اند و طناب دوستی از دستمان رها شده. نفهمیدم وبلاگ‌های حذف شده غمگین‌تر است یا آن‌ها که رها شده‌اند. شبیه خانه‌ای که وسایلش میگوید تو رفته‌ای تا از نانوایی نانی بخری و برگردی اما پیشروی گرد و خاک در خانه خبر دیگری دارد.

 

۳) کار کردن با پنل اینجا را از خاطر برده‌ام وگرنه آن ترانه‌ی اصلانی که از صبح در سرم پلی میشود را میگذاشتم اینجا برای شنیدن. همان که میخواند خسته و عریان/ پیش غریبان/ پیرهنم تو...

 

۴) عنوان از یانیس ریتسوس شاعر یونانی

همیشه کلام در آغاز نامطئن است

بعد این تویی که قادر نیستی از آن دست بکشی

 

 

  • ی الف سین
  • چهارشنبه ۲ مهر ۹۹

سلام، کسی اینجا هست؟!

۱) ۱ مهر ۹۹

 آن دوست عزیزی که آمد و گفت بیا و بنویس، کاش حداقل راهنمایی میکرد چطور و از چه! با این حال  here i am .

 

۲) قبل از نوشتن آن چیزی که از آرشیو اینجا باقی مانده را زیر و رو کردم. مهرهای سالهای قبل را خواندم. پارسال در اولین روزهای مهر فکر میکردم سال قبلش خوشحالتر بوده‌ام و از پاییزی نبودن هوا و آب شدن یخ‌های قطبی ناله سر داده بودم. حالا اما حالم بهتر است. نه چیزی درست شده و نه دنیا جای زیباتری است. تازه کرونا هم آوار شده بر سرمان. تنها تفاوتش منم که نسبت به منِ سال پیش پذیراترم. یک گوشه‌ای زندگیم را میکنم و نورهای کوچک زندگی را با مشت سفت چسبیده‌ام.

 

۳) باید فرصتی پیدا کنم و یکی یکی سر بزنم به وبلاگ‌های شما در جستجوی دوستان قدیمی اما قبل از آن اگر اینجا را میخوانید دوست دارم بدانم حالتان را.کاش برایم بنویسید که خوبید با دماغ‌های چاق و نفس‌های گرم.

 

۴) چه کیفی میدهد نوشتن. کاش از خاطرم نرود.

  • ی الف سین
  • سه شنبه ۱ مهر ۹۹

سه شنبه

صبحانه‌ام را خورده‌ام و همراه با نوشیدن قهوه‌ی صبح از پنجره بیرون را نگاه میکنم.مرد گل فروش دکه‌اش را اب ‌و جارو میکند و مردی با پالتوی بلند مشکی از زیر پنجره رد میشود، کوه سفید و برف اندود تصویر جلوی چشمم را زیباتر کرده، زندگی عاقبت در نقطه‌ای به آرامش تن داده یا تغییر از درونم است نمیدانم،هرچه است اکنون و این لحظه را دوست دارم.

سکوت خونه و حضور ساکت اشیا. باید به گل‌ها آب بدهم ، شاخه‌ی جدیدی را برای ریشه کردن در آب گذاشته‌ام ، کمد لباسهایم منتظر دستی‌ است تا ترتیبش دهد و چند مانتو برای اتو کردن.

باقی روز را فقط میخواهم کتاب بخوانم و فیلم ببینم ... همه چیز درست میشود

  • ی الف سین
  • سه شنبه ۸ بهمن ۹۸
(ری‌رای سابق)