- ی الف سین
- سه شنبه ۲۶ دی ۹۶
هوپلِس ترین جملهی تاریخ بشریت من همونم که یه روز میخواستم دریا بشم هست.اه
موج تا لب آ لب میدان آزادی می آید و بر می گردد و
مرغان دریایی مهرآباد در پرواز
کاش یکی شان سوارم کند
و بر بالِ خود آرام ، آرام
مرا با خود ببرد به هر کجا که دلش خواست
داشتم فکر میکردم قبلاها بالهای صورتی و براق قشنگی داشتم،دختر آن ور شیشهی پنجره شانه بالا میاندازد "خب که چی؟ پا که داری، با آنها راه برو". کفش های آهنی به پا کن و برو.
او بی تفاوت است و من اما خشمگین.خشمم را میریزم توی غذایی که میخورم،چایی که دم میکنم،خشمم را میریزم روی جزوهی صنعتی،پرتابش میکنم به صورت آدمهای اطرافم،من از عمق وجودم خشمگینم.
از خودم، از خانوادهام ، از اویی که وجود ندارد، از استاد دانشگاه، از خانم عین که معلوم نیست با مدارکم چه کرده که نیستند و حالا کارهایم زیادتر شده،از راههای رفته و نرفته، از خودم، از خودم ، و «از ناتوانی این دستهای سیمانی و یاس ساده و غمناک آسمان»*، از بال صورتی و براقی که نیست.
من میخواهم پرواز کنم اما بالهایم درنمیآیند.خشمگینم.خ ش م گ ی ن
*فروغ