"مادربزرگت را از اینجا ببر"
از متن کتاب:
+وقتی مادرم خرید می کرد جلو در مغازه می پلکیدم و منتظر بودم یک زوج پولدار سر برسند و من را بدزدند و در صندوق عقب ماشین بیندازند و گازش را بگیرند و بروند . شاید یکی دوساعتی شکنجه ام می کردند ولی وقتی می دیدند با غل و زنجیر مشکلی ندارم بعد از مدتی بازشان می کردند و مثل یکی از اعضای خانواده خودشان در آغوشم می گرفتند
+پدرم همیشه میگفت «دانشگاه بهترین چیزیه که ممکنه تو زندگیت اتفاق بیفته.» راست میگفت، چون آنجا بود که مواد و الکل و سیگار را کشف کردم."
+خطر همهجا حضور داشت و این وظیفهی همیشگی پدرم بود که ما را بترساند. یکبار که با هم جشن چهارم جولای رفته بودیم برایم تعریف کرد که چهطور یکی از همخدمتیهایش با منفجر شدن یک ترقه روی پایش ناقص شدهبود. " یه لحظه با خودت فکر کن چی کشیده."
آتشبازی خطرناک بود ولی نه به خطرناکی رعدوبرق. " یه دوستی داشتم خیلی خوشتیپ و باهوش. همهچیزش روبهراه بود تا این که صاعقه زد بهش. وقتی داشت ماهیگیری میکرد خورد وسط دوتا ابروش و مغزش رو مثل مرغ پخت. حالا تو پیشونیش یه ورقهی فلزی داره و دیگه حتا نمیتونه غذاش رو بجوه، همهچی رو اول باید بریزن تو مخلوطکن و بعد با نی بهش بدن."
اگر قرار بود صاعقه مرا بزند باید اول دیوارها را سوراخ میکرد. با اولین نشانهی توفان میدویدم به زیرزمین و زیر یک میز مچاله میشدم و یک پتو روی سرم میکشیدم. آنهایی که روی ایوان میایستادند و تماشا میکردند یک مشت احمق بودند. پدرم گفته بود " یه حلقهی ازدواج یا حتا پُرشدگی دندون هم صاعقه رو به خودش جذب میکنه. روزی که دست از مراقبت بکشی درست همون روزیه که بهت اصابت میکنه."
از مترجم(پیمان خاکسار):
سداریس میخنداند. به مفهوم واقعی کلمه. از او نباید انتظاری را داشته باشید که از کافکا و فاکنر و بورخس دارید. اتفاقاً در بیشتر طنزهایش، بهخصوص در این کتاب، فضاهای روشنفکری و روشنفکران را دست میاندازد و باعث خنده میشود.