۱۴ مطلب با موضوع «#زندگی» ثبت شده است

جادوی آدمها و مناسبات تکراریشان

زیر پنجره‌ی اتاقم یک کافه است. با صندلی‌های چوبی که داخل پیاده‌رو چیده شده و همیشه خدا جمعی دور میزش نشسته‌اند. 

هر چند شب یکبار از اتاقم شمارش معکوس جمعی را میشنوم که با هیجان از ده تا یک میخوانند و بعد با صداهای شادشان فریاد میزنند "تولدت مبارک" من شمعی را تصور میکنم که فوت و آرزوهای مگویی که در دل خوانده میشود.

کافه و آدمهایش روز و شب به یادم می‌اورند که زندگی در جریان است، مردم می‌آیند و میروند و روی فنجان‌ها رد ماتیک قرمز مینشیند و پاک مشود و شمع‌ها فوت و کیک‌ها خورده و آرزوها... آرزوها....

آرزوها که هیچوقت ناامید نمیشوند.... 

  • ی الف سین
  • دوشنبه ۲۷ خرداد ۹۸

برای قاپیدن رویاها دراز کردن دست کافی نیست، گاهی باید از استخوان‌هامان خشت روی خشت گذاشت

تابستان بود و در پارک تعداد کلاغ‌ها از آدم‌ها بیشتر... 

باد گرمی می‌آمد و روسری آبی کمرنگم را بازی میداد. همه چیز   آنقدر در نظر نزدیک می‌آمد که گویی دراز کردن دستمان کافیست برای قاپیدن رویاها... 

عکس آن روز را در آلبوم دارم، چیری که فرق کرده نه منم، نه تو نه شوق رویاهای بزرگی که قلبمان را از خواستن مچاله میکند، چیزی که عوض شده سنِ چشمانمان است...  از گذراندن واحدهایی سخت که خلاصه‌اش شده "عنوان"


  • ی الف سین
  • دوشنبه ۲۰ خرداد ۹۸

تو میگویی باد ما را خواهد برد؟

ال از سفرش برایم یک دستبند با صدفهای یاسی رنگ سوغات اورد. درست شبیه دستبند قدیمی تری که سالها پیش از سفرش به جنوب برایم اورده بود. صدف‌های یاسی! خندیدم و گفتم سلیقه‌ات در این سالها هیچ عوض نشده! همان صدفها، همان رنگ... یادش نبود. گفت راستش برایم مهم نبوده چه طرح و شکل یا قیمتی باشد آخرش یک یاسی را برمیدارم برای تو. یاسی مرا یاد تو میاندازد. صدف باشد یا مایو یا دمپایی ابری.


همیشه دوست دارم بدانم آدمها با چه چیزهایی یادم میافتاند. وقتی آهنگی از قمیشی پخش میشود، زرشک پلو با مرغی که برای ناهار کنار عزیزانشان دارند، پاییز و هرچیزی که رنگ یاسی داشته باشد؟ 

فکر به اینکه یعنی چقدر خودم را  با جزئیات ساده‌ی زندگی آدم‌ها پیوند زده‌ام. 

که به قولِ فاموری، ترس از مرگ، ترس از فراموشیست! 

  • ی الف سین
  • يكشنبه ۱۹ خرداد ۹۸

دور، دورتر از دسترس

زوئی سوار تاکسی که شد و دست تکان دادیم برای دو روز دچار پرخوری عصبی شدم. وقتی برگشتم خانه و لیوان آب نصفه‌اش را جلوی آینه دیدم، وقتی برای صبحانه به بالکن رفتم و همه چیز در سکوت گذشت، یا کسی نبود که از پنجره‌ی اتاق برای دیدن چراغ‌های کوچک برجی دور خوشحالی کند،آنوقت بود که من خوردم و خوردم.

حالا همه چیز به حالت عادی برگشته، بعد از تمام این سالها خوب فهمیده‌ام کیلومتر و جاده و راه دور یعنی چه. قاشق‌های پلو را با آرامش میشمارم و حواسم هست نان تست صبحانه از یکی بیشتر نشود... 

  • ی الف سین
  • جمعه ۱۰ خرداد ۹۸
(ری‌رای سابق)