تابستان بود و در پارک تعداد کلاغها از آدمها بیشتر...
باد گرمی میآمد و روسری آبی کمرنگم را بازی میداد. همه چیز آنقدر در نظر نزدیک میآمد که گویی دراز کردن دستمان کافیست برای قاپیدن رویاها...
عکس آن روز را در آلبوم دارم، چیری که فرق کرده نه منم، نه تو نه شوق رویاهای بزرگی که قلبمان را از خواستن مچاله میکند، چیزی که عوض شده سنِ چشمانمان است... از گذراندن واحدهایی سخت که خلاصهاش شده "عنوان"