+دستهایش را مشت کرد و گفت میروند علیه تمام بیعدالتیهای دنیا مبارزه میکنند.ترلان گفت همینجا هم میتوانند مبارزه کنند.
میتوانند به جای برداشتن اسلحه،آگاهی طبقاتی مردم را بالا ببرند.و توی دلش گفت شاید هم با نوشتن بشود این کار را کرد.
رعنا گفت:«اپورتونیست.تو یک اپورتونیستی.»بعد دیگر با او حرف نزد.ترلان شرمنده بوددوست نداشت به او بگویند اپورتونیست یا رفیق نیمه راه.اون هم دوست داشت در معادن بولیوی کار کند و در شیلی زخمیها را با جان فشانی بیحدی حمل کند.دوست داشت مثل یک قهرمان در باربر تمام دیکتاتورهای دنیا بیاستد و پوسترهای او را به دیوار بزنند اما چطور میتوانستند به انجا بروند.
رعنا گفت بیوک باید اعدام انقلابی بشود و پدرش ... به پدرش که رسید درماند.با پدر دهن بین و ساده و بدبختش باید چه کار میکرد.
ترلان خواست به رعنا دلداری بدهد.فرار فایده ای نداشت.باید میماندند و مقاومت میکردند.
"ْفکر فرار همیشه وسوسهاش کرده بود.فکر ماندن بیشتر از آن."
عمق برایش مهم تر از عرض و طول بود.میخواست با سر توی زندگی برود.
+ترلان سرش را تکان میدهد. به همین سادگی کلمات محکم و آشنای زندگیاش بیمصرف شده بودند.
به درد نوشتن انشای سوزناک میخورند ولی به کار توضیح زندگی جدیدش نمیآمدند. زندگیاش عوض شده بود و کلماتش نه.
کلمات عاریهی جدیدی را در اختیارش گذاشته بودند اما آنها مثل مورچههای سیاه از سر و رویش بالا میرفتند، گوشت تنش را گاز میگرفتند و عذابش میدادند.
باید به رعنا بگوید که کلمات خودش را میخواهد، کلماتی که مثل گیاهانی ترد و نازک با دستهای خودش پرورده باشد. مال خودش باشد.(نوشته ی روی جلد کتاب)
+ "ترلان"
نوشتهی فریبا وفی
برنده ی جایزهی ادبی لیتپرم آلمان۲۰۱۷
- ی الف سین
- سه شنبه ۲۴ مرداد ۹۶
- ۲۳:۰۰