تصمیم گرفته بودیم تعطیلات امسال بریم یکی از مناطق قزوین رو ببینیم ، و من با خودم میگفتم نهایتا با یکی دو روز گشتن تموم میشه و تصمیم داشتم کتابام رو ببرم تا اونجا به درسای عقب افتادم برسم.
ولی خب کلا پیش بینیم درست نبود و با وجود اینکه تقریبا یه هفته اونجا بودیم،حالا که برگشتیم حس میکنم بازم کم دیدم و کلی طبیعت بکر و زیبا داشت که از چشممون دور موند.با این حال حتما تابستون دوباره میرم تا حضور میوههای روی درخت همه چیز رو بهتر کنه :)).اونجا پر بود از درختای تمشک وحشی،زغال اخته،گیلاس، فندق و ... و... و... . میگفتن تقریبا هم جور میوهای اونجا به عمل میاد و مثل شمال شالیزار هم داشتن، تنها تفاوتی که با اونجا داشت نبود دریا بود که همین موضوع اب و هوا رو دلچسبتر کرده بود (شرجی نبود).
جدا از بحث طبیعت و گشت و گذارهاش چیزی که میخواستم ازش بنویسم جنبهی تاریخی اون منطقه بود. برای خودم جالب بود که اونجا با توریستهایی بودیم که میگفتن روز دوم حضورشون توی ایرانه و اومدن تا از قلعههای تاریخیش بازدید کنن، و من به شخصه قبل از اون هیچ اطلاعاتی درموردش نداشتم برای همین اون چند روز در کنار دید و بازدید شروع کردم به پرس و جو از بقیه ، سرچ کردن توی نت و نهایتا خوندن کتاب خداوند الموت. من نتونستم این کتاب رو کامل بخونم اما به قدری روایت جذابی داشت و هیجان انگیز بود که حتما کتاب رو کامل میخونم ولی الان هم همون خلاصهای که تا اینجا بدست اوردم رو مینویسم ،شاید برای کس دیگهای هم جذاب بود.
اَلَموت یه درهی وسیع وسط رشته کوه البرز هست که ساکنانش از نسل دیلمیان طبرستان هستن.و اسمش هم از دو کلمهی اله و آموت میاد که به معنای آشیانهی عقاب بوده و با گذشت زمان شده الموت.
دو قلعه در این منطقه وجود داشته که الان بقایای اون هنوز هم هست و از قلعه ی بزرگتر جزئیات بیشتری مونده مثل اصطبلها، و آبشخورهای قلعه. با وجو اینکه این بناها به دست دولت اسماعیلیه ساخته نشده بود، اما اسمش گره خورده به اسم حسن صباح و این فرقه.
من با خوندن کتاب واقعا تحت تاثیر رسیدم از هوش و ذکاوت و نواوری این آدم.
میگن که حسن صباح و خواجه نظام الملک و خیام سه تا دوست بودن که در کتابهای تاریخی ازشون به عنوان سه یار دبستانی نام برده شده که با هم قرار گذاشته بودند هرکدومشون زودتر به مقامی رسید دست دوتای دیگه رو هم بند کنه:)) و بین این سه نفر، خواجه نظام الملک وزیر شد و به عهد خودش هم با این دو وفا کرد.اینجوری حسن صباح به مقامی در حکومت سلجوقی رسید و با روحیه شوخی که داشت کم کم تونست دوستا و اشناهای زیادی برای خودش دست و پا کنه. با گذر زمان حسن صباح مورد حسادت خود خواجه نظام الملک قرار گرفت و با دسیسه باعث شد شاه بر حسن صباح غضب کنه و اون به مرگ محکوم بشه اما با کمک همون رفقایی که تونسته بود برای خودش پیدا کنه موفق شد از مرگ نجات پیدا کنه و به مصر فرار کنه.
حسن صباح اونجا با مذهب امامیه اشنا شد(بهشون شیعهی هفت امامه میگن) و در عوض تامین مالی توسط پادشاه مصر مامور شد تا به ایران برگرده و این مذهب رو تبلیغ کنه. جالبه که با خوندن کتابش متوجه میشیم خودش به هیچکدوم از این قضایای مذهبی اعتقاد نداشت اما فهمیده بود وسیله ی خوبی برای رسیدن به اهدافشه.
با برگشتش به ایران به عنوان داعی اسماعیلی ، نهایتا قلعه الموت رو به عنوان پایگاه عملیاتی برای شورش علیه سلجوقیان انتخاب کرد و فرقهی اسماعیلیه ایران رو تاسیس کرد که البته هیچوقت به رسمیت شناخته نشد.
یه چیز دیگه که خوندنش خیلی جذاب بود روشهایی بود که با اون مریدای خودشون رو به مرحلهای از شستشوی مغزی میرسوندن که به فدائیانی تبدیل میشدن که حاضر بودن با فرمان حسن صباح حتی خودشون رو از قلعه پایین بیاندازن و بهشون ماموریت ترور سران حکومتی داده میشد که یکی از همین ترورهای موفق ترور خواجه نظام الملک بود که حسن صباح خیانتش به خودش رو بی جواب نگذاشت و نهایتا انتقام گرفت.
حسن صباح در یه سفری که به هندوستان داشت و توی یکی از بزمهای شاهزاده ی هندوستان با گیاه شاهدانه(حشیش) اشنا شد و بعد از اینکه تاثیرش روی خودش رو دید به این فکر افتاد تا از این ماده استفاده کنه.
مریدایی که توی قلعهها تمرین میدیدن و همزمان اموزشهای عقیدتی هم بهشون داده میشد ، تنها شبی موفق به دیدار حسن صباح میشدن که برای ماموریت انتخاب شده بودند. بدین ترتیب پیش حسن صباح برده میشدن و اون که میگفت کلید بهشت در دست منه، با مواد توهم زا اونا رو بیهوش میکرد ، و در این بین با سنگهای بزرگی که از بالای قلعه با طناب (شبیه اسانسورهای امروزی) به داخل قایقی توی رودخونه منتقلشون میکرد و از اون راه به باغ های مخفی برده میشدن که با کنیزهای و حیوونات اموزش دیده و تزئینای دیگه منتظرش بودن و به این ترتیب مریدها تصور میکردن که شاهد جلوهای از بهشت هستن و دوباره بیهوش پیش حسن صباح برگردونده میشدن و اونم میگفت بهشت رو دیدین؟ حالا در راه بهشت موعود هرکاری میخوام انجام بدین:)) ( چقدر اشناس قضیه=)) )
واقعا من از این حجم خلاقیت و ذکاوت متعجب میشدم. خیلی ادم عجیبی بود.و نهایتا هم به مرگ عادی مرد و طبق نوشتهها هیچ کس جنازهش رو ندید.
قلعه الموت هم توسط جانشینانش اداره شد تا زمان حملهی مغول به ایران. جالبه که این قلعه اینقدر مستحکم و غیر قابل نفوذ بود که مغولها نتونستن واردش بشن، و بعد از یه محاصرهی خیلی طولانی و شیوع وبا بین ساکنین قلعه تسلیم شدن و شد آنچه شد...
اینم توی نت پیدا کردم،تصویر شبیه سازی شده از قلعه قبل از تخریب (کلیک)
- ی الف سین
- جمعه ۱۷ فروردين ۹۷
- ۱۹:۱۶