صندلی کنار پنجره را برای نشستن انتخاب کردم.اگر موفق شوی نگاهت را از منظرهی ماشیهای پارک شده بدزدی باز هم آنطرفتر چیزی نصیبت نمیشد،جز ساختمانهای یک شکل و بد قواره اما حداقل گاهی بادی میوزد و اگر از تماس پرده ی کثیف آویزان دلچرک نشوی آنوقت حداقل جایت از جای بقیه بهتر است.
به صحبتها گوش نمیدهم، کتابم را در میآورم و سرگرم رمانم میشوم.
”همیشه یکی این دور و بر هست که روزت را خراب کند،تازه اگر برای خراب کردن زندگیت نیامده باشد”
زیرش را خط میکشم.
نیم ساعت دیگر میتوانم به خانه برگردم هرچند اتاقی که آشفته رهایش کردم از بازگشت دلسردم میکند اما هرچه باشد از آن من است...
امشب میخواهم عامه پسند را تمام کنم.به کتاب بعدی فکر میکنم... به هفتهی پیش رو، و تمام وعدههای صبحانه ...
به خرید پارچهی جدید، و بوم سفید کوچکی که امروز خریدم،به پینترست حتی با ماسک صورتی که برای آخر هفته خریدهام...من استاد حواس پرتی با جزئیات هستم هرچند که گاه به گاه واقعیت زندگی دیوانهام میکند.
به خانه میروم و یک نوشیدنی خنک دست و پا میکنم و کتابم را به آخر میرسانم باقی چیزها خودشان راه خودشان را پیدا خواهند کرد.اینطور فکر میکنم.