صبحانهام را خوردهام و همراه با نوشیدن قهوهی صبح از پنجره بیرون را نگاه میکنم.مرد گل فروش دکهاش را اب و جارو میکند و مردی با پالتوی بلند مشکی از زیر پنجره رد میشود، کوه سفید و برف اندود تصویر جلوی چشمم را زیباتر کرده، زندگی عاقبت در نقطهای به آرامش تن داده یا تغییر از درونم است نمیدانم،هرچه است اکنون و این لحظه را دوست دارم.
سکوت خونه و حضور ساکت اشیا. باید به گلها آب بدهم ، شاخهی جدیدی را برای ریشه کردن در آب گذاشتهام ، کمد لباسهایم منتظر دستی است تا ترتیبش دهد و چند مانتو برای اتو کردن.
باقی روز را فقط میخواهم کتاب بخوانم و فیلم ببینم ... همه چیز درست میشود