من همیشه عاشق روز تولدم هستم. از شهریور منتظرش میمونم و به تمام جزئیاتش فکر میکنم. امروز صبح به آشپزخونه رفتم و میکروفن نامرئی رو سمت مامانم که مثل فرفره از اینور به اونور میرفت گرفتم و با خنده پرسیدم چه حسی داری دخترت فردا به دنیا میاد؟ اما اون در جواب با عجله گفت زود پیازها رو هم بزن ته نگیره و خودش در حال درست کردن کیک بود. فکر میکنم مادر بودن یعنی همین و پیازها را هم میزنم.
برای فردا گلهای نارنجی خریدم. آقای گل فروش در حال مرتب کردن ساقهها پرسیده بود ربان نارنجی میخوای؟ اما من از پس ماسکهایی که به صورتمون سنجاق شده شنیدم چرا نارنجی؟ با لبخند گشادی جواب دادم چونکه پاییزه!
بعد تموم مسیر برای بابا تعریف کردم چقدر پاییز قشنگه، چقدر ابرها، شالگردنها، بارون و چرخ دستیهای لبوفروشها رو دوست دارم.
برای خرید شمع به چند جا سر زدم. از چیزهای رنگی رنگی و شلوغ بدم میاد. یعنی ساختن چارتا دونه شمع که بدون پیچ و تاب بالا برن و هفت رنگِ رنگین کمون نباشن خیلی سخته؟ اخر چیزی پیدا کردم و در حال رد شدن از خیابون به این فکر کردم اگه الان وسط خیابون ماشین بهم بزنه با شمعهایی که توی مشتم میمونن چه صحنهی عجیبی میشه. من همیشه به مرگ فکر میکنم و اجازه میدم مو بر تنم سیخ کنه. حتی یک روز مونده به تولد.
آخرین اتفاق امروز ترکیدن بادکنکها بود در اثر تماس با چراغ آسانسور. در یک ثانیه فضای کوچک آسانسور پر شد از پولکهای براقی که داخلش بودن. پولکها رقص کنان پایین میاومدن و من به هیچ خیره بودم. همیشه همه چی اونطور که میخوایم پیش نمیره اون لحظه بیشتر از ترکیدن بادکنک شاید برای همین واقعیتی که مثل سیلی به صورتم خورد ناراحت بودم. ولی هنوز کیک فندقی خونگی، گلهای نارنجی و دو بادکنک قسر در رفته دارم.
بعد از ۱۲ نیمه شب ۲۶ ساله هستم و این خیلی خیلی غریبه.