اول کامنتهای متعلق به پاییز سال پیش را جواب دادم. بعد گشتی در آرشیو زدم و کمی چیزها را سرو سامان دادم و حالا اینجا هستم. تا بنویسم و بگویم چهها شد و نشد ولی جای نیم فاصله روی کیبورد را به سختی به خاطر آوردم چه برسد به شیوهی روایت کردن!
این روزها حوصلهای هست و نیست، امیدی هست و نیست، حال خوبی هست و نیست. فاصلهی بین صفر و صد را هزار بار طی میکنم و باز برمیگردم سر جای اولم. بعضی شبها قلبم چنان پر از عشق میشود که با شنیدن صدای خش خش جاروی رفتهگر ساعت ۳ شب دوست دارم پلهها را تا کوچه بدوم و آنجا با موبایل هتل کلیفرنیا پخش کنم و لب جدول بنشینیم و من بگویم زندگی لعنتی کوفتی واقعا قشنگه مگه نه؟! او هم پک عمیقی به سیگارش بزند و چشمانش در حالی که به چراغ نوک برج میلاد خیره شده برقی بزند و سری تکان دهد و بگوید خیلی! یک وقتهایی هم شبیه دیوانههای زنجیری طول اتاق را میروم و برمیگردم اشک میریزم و به خودم میپیچم و فقط اگر کمی دراماتیکتر میبودم لابد به دیوارها هم خنج میکشیدم و ناله میکنم که من دیگر از پس زندگی هیچ که از پس خود واماندهام هم برنمیآیم!
خلاصه اینکه گاهی نسیم بهشتی میوزد و آگهی دود کندههای نیم سوز جهنمی چشمانم را کور میکند. میخندم و گریه میکنم میرقصم و زانو به بغل میگیرم میمیرم و زنده میشوم،هر روز، هر روز، هر روز.