مرا آتش صدا کن تا بسوزانم سر و پایت
مرا باران صلا ده تا ببارم بر عطش هایت
مرا اندوه بشناس و کمک کن تا بیامیزم
مثال سرنوشتم با سرشت چشم زیبایت
- ی الف سین
- سه شنبه ۱ اسفند ۹۶
مرا آتش صدا کن تا بسوزانم سر و پایت
مرا باران صلا ده تا ببارم بر عطش هایت
مرا اندوه بشناس و کمک کن تا بیامیزم
مثال سرنوشتم با سرشت چشم زیبایت
کار من تقدیس آبه، ناله از دست سرابه،
کار تو امّا قشنگه، ساختن باغ از یه سنگه
But I hate you, I really hate you
So much, I think it must be
True love, true love
It must be true love
Nothing else can break my heart like
True love, true love
It must be true love
And no one else can break my heart like you
هنوز گربه توی بغلش بود.«هپلی بیچاره!» این را گفت و سر گربه را خاراند.
«هپلی بیچارهای که اسم هم ندارد.بعضی وقتها واقعا سخت است.همین که اسم ندارد را میگویم .اما من حق ندارم اسمی رویش بگذارم.باید صبر کنم تا مال کسی شود.ما دوتا یک روز لب رودخانه به هم برخوردیم.اصلا به هم تعلق نداریم. هم او موجود مستقلیست هم من.تا روزی که بدانم جایی را پیدا کردهام که من و چیزهایش به هم تعلق داریم،نمیخواهم مالک چیزی باشم.خودم هم درست نمیدانم آنجا کجاست اما میدانم چه شکلیست»
پل : هالی، من عاشق تو شدم
هالی : خب که چی؟
پل : که چی؟ خیلی واضحه ، من عاشقت هستم
هالی : مردم تعلقی به همدیگه ندارن
پل : البته که دارن
هالی : من هیچوقت به هیچکس اجازه نمی دم من رو بندازه توی قفس
پل : من نمی خوام تورو توی قفس بندازم. من می خوام عاشق تو باشم
هالی : اینا هر دو یک معنی میدن
پل : نه این معنی رو نمیدن. هالی...
هالی : من نه هالی هستم و نه لولا مای. من نمی دونم کی هستم، من شبیه این گربه ای هستم که اینجاس؛ یک زوج بدون نام و شلخته. ما به هیچکس تعلق نداریم و هیچکس هم به ما تعلق نداره. ما حتی به همدیگه هم تعلق نداریم.
ترانهای سرودهٔ جانی مرسر با آهنگسازی هنری مانچینی است که نخستینبار آدری هپبورن، آن را در این سکانسی از این فیلم خواند که با استقبال روبه رو شد
Moon river wider than a mile
I'm crossin' you in style someday
Old dream maker, you heartbreaker
Wherever you're goin', I'm goin' your way
بعد از آن بارها بازخوانی شدو یکی از مشهور ترین نسخههای آن با اجرای اندی ویلیامز است:
یک)تعاریف زیادی در زندگی بیهودهاند
مثل وطن
که آدم را ناخوش میکند
مثل دلتنگی و غم در کشوی اول
روی لباسی که در آن گریه کردهای
-الهام اسلامی
دو) خراسان من از خواننده افغان خلیل یوسفی
-که آدم را ناخوش میکند-
موج تا لب آ لب میدان آزادی می آید و بر می گردد و
مرغان دریایی مهرآباد در پرواز
کاش یکی شان سوارم کند
و بر بالِ خود آرام ، آرام
مرا با خود ببرد به هر کجا که دلش خواست
داشتم فکر میکردم قبلاها بالهای صورتی و براق قشنگی داشتم،دختر آن ور شیشهی پنجره شانه بالا میاندازد "خب که چی؟ پا که داری، با آنها راه برو". کفش های آهنی به پا کن و برو.
او بی تفاوت است و من اما خشمگین.خشمم را میریزم توی غذایی که میخورم،چایی که دم میکنم،خشمم را میریزم روی جزوهی صنعتی،پرتابش میکنم به صورت آدمهای اطرافم،من از عمق وجودم خشمگینم.
از خودم، از خانوادهام ، از اویی که وجود ندارد، از استاد دانشگاه، از خانم عین که معلوم نیست با مدارکم چه کرده که نیستند و حالا کارهایم زیادتر شده،از راههای رفته و نرفته، از خودم، از خودم ، و «از ناتوانی این دستهای سیمانی و یاس ساده و غمناک آسمان»*، از بال صورتی و براقی که نیست.
من میخواهم پرواز کنم اما بالهایم درنمیآیند.خشمگینم.خ ش م گ ی ن
*فروغ
چی میبینم؟
مانی پولهایی را که باید به رئیس گانگسترش برساند از دست داده،از لولا کمک میخواهد و او 20 دقیقه وقت دارد : یا صدهزار مارک یا مرگ.
لولا شروع به دویدن می کند و ما در سه سناریوی مختلف، شاهد تلاش او برای رهایی مانی و مصمم تر شدنش برای رسیدن به هدف هستیم.
حرف اصلی این فیلم تاثیر زمان و ثانیه ها در سرنوشت و زندگی انسانها و اتفاقاتی که از سر میگذرانیم است.نگاه کردن به تقدم تاخر رویدادها، وقتی تفاوتش به مرگ و زندگی میرسد و نفس را در سینه حبس میکند.
فیلمی که از نوع شروعش،تا حرکت دوربین، گره خوردنش با انیمیشن را میشود تفسیر کرد،شاید هرکس با دید خود:
انسان محوری، یا سرنوشت ؟
شاید هم مخلوطی از هر دو.
run lola run
1998
IMDb: 7.7-10
germany
I’d rather be a hammer than a nail
I’d rather be a hammer than a nail
I’d rather be a hammer than a nail
I’d rather be a hammer than a nail
I’d rather be a hammer than a nail