۳۰ مطلب با موضوع «#کتاب» ثبت شده است

220

"پرنده‌ی من

-

فریبا وفی"

 

سکوت من گذشته دارد.به خاطر آن بارها تشویق شده‌ام.هفت هشت ساله بودم که دانستم هر بچه‌ای آن را ندارد.سکوت من اولین دارایی‌ام به حساب آمد،...

در طول سالهایی که بعد از آن آمد بارها مورد تحسین زن‌های خانواده‌مان قرار گرفتم به خاطر توداری‌ام.به خاطر رازداری‌ام.خیلی زود فهمیدم به یک صندوقچه میمانم با دری کیپ و پر از راز.

...

امیر از سکوت‌های من کلافه میشد.سکوت من او را میترساند.کم کم عادت به پرحرفی پیدا کردم حتی در مواقعی که لازم نبود.

"سالها بعد یاد گرفتم که حرف میتواند حتی مخفیگاهی بهتر از سکوت باشد."

 

 

  • ی الف سین
  • يكشنبه ۵ شهریور ۹۶

دنیا به آخر نمیرسد.کوچک میشود، جدی میشود.مثل آدم پیر و اخمویی میشود و مدام غر میزند

+دست‌هایش را مشت کرد و گفت می‌روند علیه تمام بی‌عدالتی‌های دنیا مبارزه می‌کنند.ترلان گفت همینجا هم میتوانند مبارزه کنند.

میتوانند به جای برداشتن اسلحه،آگاهی طبقاتی مردم را بالا ببرند.و توی دلش گفت شاید هم با نوشتن بشود این کار را کرد.

رعنا گفت:«اپورتونیست.تو یک اپورتونیستی.»بعد دیگر با او حرف نزد.ترلان شرمنده بوددوست نداشت به او بگویند اپورتونیست یا رفیق نیمه راه.اون هم دوست داشت در معادن بولیوی  کار کند و در شیلی زخمی‌ها را با جان فشانی بی‌حدی حمل کند.دوست داشت مثل یک قهرمان در باربر تمام دیکتاتورهای دنیا بیاستد و پوسترهای او را به دیوار بزنند اما چطور میتوانستند به انجا بروند.

رعنا گفت بیوک باید اعدام انقلابی بشود و پدرش ... به پدرش که رسید درماند.با پدر دهن بین و ساده و بدبختش باید چه کار میکرد.

ترلان خواست به رعنا دلداری بدهد.فرار فایده ای نداشت.باید میماندند و مقاومت میکردند.

"ْفکر فرار همیشه وسوسه‌اش کرده بود.فکر ماندن بیشتر از آن."

عمق برایش مهم تر از عرض و طول بود.میخواست با سر توی زندگی برود.



+ترلان سرش را تکان می‌دهد. به همین سادگی کلمات محکم و آشنای زندگی‌اش بی‌مصرف شده بودند. 

به درد نوشتن انشای سوزناک می‌خورند ولی به کار توضیح زندگی جدیدش نمی‌آمدند. زندگی‌اش عوض شده بود و کلماتش نه. 

کلمات عاریه‌ی جدیدی را در اختیارش گذاشته بودند اما آن‌ها مثل مورچه‌های سیاه از سر و رویش بالا می‌رفتند، گوشت تنش را گاز می‌گرفتند و عذابش می‌دادند.

 باید به رعنا بگوید که کلمات خودش را می‌خواهد، کلماتی که مثل گیاهانی ترد و نازک با دست‌های خودش پرورده باشد. مال خودش باشد.(نوشته ی روی جلد کتاب)


+ "ترلان"

نوشته‌ی فریبا وفی

برنده ی جایزه‌ی ادبی لیتپرم آلمان۲۰۱۷



  • ی الف سین
  • سه شنبه ۲۴ مرداد ۹۶

یه جای کتاب نوشته بود، "گفتم ممکنه، نگفتم ساده‌ست"

 

 

سومویی که نمی‌توانست گنده شود- نویسنده: اریک امانوئل اشمیت

در سمت وارونه ابرها، همیشه آسمانی هست. این پندی است از تفکر ذن که شومینتسوی پیر، در این آخرین رمان اریک امانوئل اشمیت، تلاش می‌کند تا به یون نوجوان بفهماند، پسرکی از بچه‌های خیابان در توکیو، پسرکی که از تمامی دنیا نفرت دارد.( از پشت جلد کتاب)

از متن:بخشی از وجود تو فکر میکند تنبلی محتاطانه‌تر است.بخشی از وجودت بیشتر دلش میخواهد جا بماند تا اینکه اقدامی کند.بخشی از وجودت سعی میکند ازت حمایت کند، سعی میکند نمیرد.

  • ی الف سین
  • يكشنبه ۱۴ خرداد ۹۶

یکی از بهترین هدیه‌های کریسمس پیشنهاد روزنامه‌ی لس انجلس تایمز

"مادربزرگت را از اینجا ببر"

از متن کتاب:

+وقتی مادرم خرید می کرد جلو در مغازه می پلکیدم و منتظر بودم یک زوج پولدار سر برسند و من را بدزدند و در صندوق عقب ماشین بیندازند و گازش را بگیرند و بروند . شاید یکی دوساعتی شکنجه ام می کردند ولی وقتی می دیدند با غل و زنجیر مشکلی ندارم بعد از مدتی بازشان می کردند و مثل یکی از اعضای خانواده خودشان در آغوشم می گرفتند


+پدرم همیشه می‌گفت «دانشگاه بهترین چیزیه که ممکنه تو زندگیت اتفاق بیفته.» راست می‌گفت، چون آنجا بود که مواد و الکل و سیگار را کشف کردم." 


+خطر همه‌جا حضور داشت و این وظیفه‌ی همیشگی پدرم بود که ما را بترساند. یک‌بار که با هم جشن چهارم جولای رفته بودیم برایم تعریف کرد که چه‌طور یکی از همخدمتی‌هایش با منفجر شدن یک ترقه روی پایش ناقص شده‌بود. " یه لحظه با خودت فکر کن چی کشیده."

آتش‌بازی خطرناک بود ولی نه به خطرناکی رعد‌و‌برق. " یه دوستی داشتم خیلی خوش‌تیپ و باهوش. همه‌چیزش رو‌به‌راه بود تا این که صاعقه زد بهش. وقتی داشت ماهی‌گیری می‌کرد خورد وسط دوتا ابروش و مغزش رو مثل مرغ پخت. حالا تو پیشونیش یه ورقه‌ی فلزی داره و دیگه حتا نمی‌تونه غذاش رو بجوه، همه‌چی رو اول باید بریزن تو مخلوط‌کن و بعد با نی بهش بدن."

اگر قرار بود صاعقه مرا بزند باید اول دیوارها را سوراخ می‌کرد. با اولین نشانه‌ی توفان می‌دویدم به زیرزمین و زیر یک میز مچاله می‌شدم و یک پتو روی سرم می‌کشیدم. آن‌هایی که روی ایوان می‌ایستادند و تماشا می‌کردند یک مشت احمق بودند. پدرم گفته بود " یه حلقه‌ی ازدواج یا حتا پُرشدگی دندون هم صاعقه رو به خودش جذب می‌کنه. روزی که دست از مراقبت بکشی درست همون روزیه که بهت اصابت می‌کنه."



از مترجم(پیمان خاکسار):

سداریس می‌خنداند. به مفهوم واقعی کلمه. از او نباید انتظاری را داشته باشید که از کافکا و فاکنر و بورخس دارید. اتفاقاً در بیشتر طنزهایش، به‌خصوص در این کتاب، فضاهای روشنفکری و روشنفکران را دست می‌اندازد و باعث خنده می‌شود.


  • ی الف سین
  • جمعه ۵ خرداد ۹۶

کتابی که با خوندنش به خودت میگی لعنتی کاش من اینو نوشته بودم !*

داستان‌هایی با فضاهایی مشترک و دریچه‌هایی که به جهانی غیرواقعی و فانتزی باز می‌شوند.
ده داستان این مجموعه: «خواهران پی‌یرس»، «پسری که خواب رفت»، «قایقی در سرداب»، «جراح پروانه‌ها»، «تارک دنیا مورد نیاز است»، «ربودن موجودات فضایی»، «دختری که استخوان جمع می‌کرد»، «بی هیچ ردپایی»، «گذر از رودخانه» و «دزد دکمه».

*(یا حداقل کاش بلد بودم اینطوری بنویسم!!)

  • ی الف سین
  • شنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۶

تاریخ تمام و کمال جهان- نوشته‌ی سیموئل استیوارت ۹ ساله

گزارش پسربچه ای نه ساله در رابطه با تاریخ جهان،که در نظر معلمش بهترین گزارش بود،با زبان طنز، و غلط‌هایم املایی یا حتی ایهامی فراوان.از مصریان باستان،تا قرن بیست و یک!خواندن روایت‌ها از دید پسربچه‌ای خلاق که وقایع را از نگاه خودش تحلیل میکرد، شرح و تحلیلی متفاوت از همه‌ی کتابهایی آدم بزرگ‌گونه‌ای که قبلا خوانده‌ایم.

از متن کتاب:

چیزهای دیگری که مصریان باستان اختراع کردند از این قرار است:

رود نیل، سبد موسا و سوزن کلئوپاترا. آن‌ها از سبدهای موسا برای انداختن بچه‌قنداقی‌های توی رود نیل استفاده می‌کردند که از قرار معلوم این کار از ورزش‌های رایج آن زمان بوده. 

به حکم‌رانان روم امپراتور یا سزار می‌گفتند ولی رومی‌ها یک مجلس سنا هم داشتند که سزار با استفاده از آن‌ها وانمود می‌کرد مردم هم حق «آره» و «نه» گفتن دارند اما در عمل هر‌طور عشقش می‌کشید رفتار می‌کرد (به این می‌گن هنر سازش یا مصالحه). اسم معروف‌ترین سزار، ژولیس بود. عوامل شهرت ژولیس سزار از این قرار است:

۱. اختراع یک سالاد مشهور

۲. ساختن قصری در لاس‌وگاس

۳. کشتن زنش با آب‌لیموگیر

  • ی الف سین
  • پنجشنبه ۲۱ ارديبهشت ۹۶

روایت‌هایی از یک کابوس

وقتی دختری هستی از سالهای سال بعد از واقعه، توی اتاق زیر پتو خزیدی و در آرامش مطلقِ بعد از ظهر کتاب میخونی و هرزچندگاهی  انگشتت رو بین صفحاتش بذاری،کتاب رو ببندی و به ناکجا خیره شی، به دخترهای این این قصه‌ها فکر کنی و از تصورش اشک روی گونه هات جاری شه یعنی اون کتاب اونقدر عمیق و واقعی هست که بدون تجربه‌ی مشترک، گند و کثافت و غم جنگ رو نشونت بده و تو یخ کنی، بغض کنی، بترسی،متعجب شی و باز به خوندن ادامه بدی.

#بخوانیم

  • ی الف سین
  • چهارشنبه ۳۰ فروردين ۹۶

امروزه جنسیت یک مسئله‌ی مشکل سازه ولی ما باید حلش کنیم. ما-زن و مرد- باید بهتر عمل کنیم


کتاب "همه باید فمنیست باشیم" کمتر از دو ساعت وقت برای خواندن میخواست.چیزی به دانسته‌های من اضافه نکرد،تکرار چیزهایی بود که خیلی وقت هست میدانیم،حس کرده‌ایم و قبولش داریم.فقط حالا فهمیدم همانطور که ما حق رفتن به استادیوم‌ها را نداریم در آن سر دنیا زنان شهری در نیجیریه حق تنها به کافه رفتن را ندارند.

به نظرم این کتاب را باید آقایانی بخوانند که میگویند شاید قبلتر‌ها اوضاعتان بد بود،اما الان که همه چیز دارید، یا مردانی که از فمنسیم درکی در حد تروریسم دارند


نویسنده:چیماماندا انگوزی آدیشی


نکته:

فمنیسم مخالف هرگونه برتری است و خلاف تصور بعضی‌‌ها سعی در بزرگنمایی زن‌ها ندارند بلکه به برابری اجتماعی سیاسی اقتصادی هر دو جنس معتقد است.فمنیسم در راستای عدالت حرکت میکند پس دلیلی ندارد از فمنیست بودن بترسیم همانقدر که دلیلی ندارد از عادل بودن ترسید!




  • ی الف سین
  • چهارشنبه ۲۳ فروردين ۹۶

خیلی دور، خیلی نزدیک

.

"سباستین" کتابی که تمامش شرح سفری است به کوبا ،کشوری که شدیدا درگیر فقره با انقلابی در تاریخش و قهرمانهایی که هنوز تصویرشون همه جا دیده میشه ، اما  با آرمانهای خاک گرفته، و مردمی که درگیر زندگی سخت ،کمبودها و فقر شدید، خوش خلق هستن و تمیز.مردمی که در دنیا به مستقل بودن معروفن.

برای خیلی‌ها شاید کوبا هیچوقت مقصد سفر نباشه و این کتاب فرصتی هست برای از نزدیک‌تر خوندنش و حتی اگر توی لیست سفرهای آینده خودتون کوبا رو داشته باشید باز هم خوندن این کتاب خیلی میچسبه.

یه سفرنامه از زیر پوست شهر، با عکسهای سیاه و سفید،مثل همیشه.

#سباستین‌ــ‌منصورضابطیان

  • ی الف سین
  • پنجشنبه ۲۶ اسفند ۹۵

مهمانی تلخ

کتاب مهمانی تلخ "جذاب" بود.
داستان استاد دانشگاهی که شبی بین راه مانده و اتفاقی سوار ماشین شخصی میشود که یکی از شاگردان سالهای پیشش از آب درمی‌آید.پسری که سالها پیش سر جریانی از دانشگاه اخراج شده و این استاد در آن قضیه بی‌تاثیر نبوده است.
پسر که برخوردی دوستانه دارد اصرار میکند با هم به کافه‌ای بروند و قهوه‌ای بنوشند، کینه‌ای به دل ندارد و رفتارش دوستانه است،و باقی ماجرا پشت هم رقم میخورد...
راستش از اسم کتاب، و پیشینه‌ی استاد و دانشجو در تماااااااااام طول خواندنش با بدبینی خاصی جلو رفتم.مدام توی ذهنم بود لعنتی چطور اعتماد میکنی؟ یا همش استرس داشتم همین جاها پسرک نقاب مهربانش را بردارد و دردسر بسازد.

به آخرهای کتاب که رسیدم شب از نیمه گذشته بود.بین داستان اصلی چند داستان ماورایی هم نقل قول میشود که به هیجان داستان اضافه میکند.راستش برای چند لحظه یخ کرده بودم و ترسیدم.اتاقم سرد به نظر میرسید و پشیمان شدم که چرا موبایلم را خاموش کردم.یعنی در این حد احساس تنهایی و ترس گذرایی کردم.
همانجاها بود که با خودم گفتم وقتی خواستم در مورد کتاب بنویسم اشاره میکنم که کتاب غافلگیری نداشت،از اول ماجرا آدم حدس میزد که چیزی بین این خوبی و خوشی‌ها لنگ میزند.از همان صفحات اول حس ششمی بدبین اتفاقات دوست نداشتنی رو هشدار میداد. 
دیگر دراز نکشیده بودم، نشسته بودم روی تخت و دو دستی کتاب را چسبیده بودم.رفت و رفت و رفت و درست در صفحه‌های آخر نویسنده چنان غافلگیرم کرد که تمام معادلاتم غلط از آب در آمد. کتاب تمام شد و من ماندم مبهوت و مبهوت و مبهوت.

#بخوانیم
از سیامک گلشیری

  • ی الف سین
  • سه شنبه ۱۹ بهمن ۹۵
(ری‌رای سابق)