?Mommy, can I go out and kill tonight
- ی الف سین
- دوشنبه ۸ آبان ۹۶
Forget what we're told
Before we get too old
Show me a garden
That's bursting into life
Let's waste time
*Chasing cars
* یه ضرب المثل هست که میگه تو مثل سگی هستی که داره یه ماشین رو تعقیب میکنه و بهش نمیرسی و حتی اگر هم برسی نمیدونی باهاش چی کار کنی!
so, let's waste time
before we get too old
:)
ملودرامی عاشقانه، روایتی از مثلث عشقی ،زنی زیبا، همراه با موسیقی پس زمینه و نهایتا پیدا شدن سروکلهی سربازهای نازی.
?based on true story
متن از اینترنت، بعد از تطابق با ویکی پدیا:
رزو سرس (RezsőSeress) موسیقی دان مجارستانی بود که در سال 1932به خواست دوستش لازلو خاور برای ترانه ای که او چندی بعد از ترک شدن از سوی نامزدش سروده بود آهنگی بسازد.
این رویا صبح یکشنبه را تعقیب می کند
ارابه ی غمم بی تو باز می گردد
بعد از ان یکشنبه ها
همیشه غمگینند
...
{Ich hab vergessen wie es ist, wenn du nicht da bist
من فراموش کردم چطور است وقتی تو اینجا نیستی}
فیلم:
۱-به نام پدر- ابراهیم حاتمی کیا ۱۳۸۴
+ کی گفته جنگ تموم شده بابا؟ یادتونه میگفتم پدری که میجنگه جای بچههاش هم تصمیم میگیره؟ من هم بالاخره توی جنگتون شرکت کردم ، ولی هنوز به من پلاک ندادن.
مگه نگفتین آتش بس آخر جنگه ؟ هنوز هم نفهمیدن؟ من نرفته بودم بجنگم. هیچکس نظر منو نپرسید. هیچکس پرچم سفیدمو ندید بابا...
ـــــ
-این تپه شاهد نیست؟!
+ نه…تپه شاهد کجا، این کجا؟
- اینجا تپه شاهده مرتضی.
+ حالا وقتی رسیدیم، نقشه رو میذارم جلوت تا بفهمی خطا کردی
- حرف نزن، من کارم همینه. من هنوز اینجارو خیلی خوب یادمه.این تپه باستانی که میگن،همین تپه شاهده مرتضی.
مرتضی،جان مرتضی به من دروغ نگو.من خودم، من خودم اینجا...یا زهرا،یا زهرا...عراقیا تا اینجا اومده بودن،تا اینجا..داشتن می رسیدن.ما اینجا سنگر دیده بانی داشتیم... همین جا.
من به خاطر اون نامردا… من…من اینجارو مین کاشتم…
دنیا چرا اینطوری میشه مرتضی؟!کی به کیه؟
من تاوان چیو باید پس بدم؟
حبیبم کجا بود؟خدا این پارو بگیر پای حبیبمو بهم پس بده.به خودت قسم راضی ام
من جنگیدم نه اون…من اعتقاد داشتم نه اون…
۲- شبهای روشن-فرزاد مؤتمن ۱۳۸۱
آدم ها از دور دوست داشتنی ترند ٬ شایدم خیالاتیمو میترسم با پیدا کردن دوست مجبور بشم از خیالبافی دست بردارم اما اگر دو نفر به قیمت دوستی مجبور بشن تا اخر عمر بهم دیگه،دروغ بگن بهتره که در تنهایی بشیننو به چیز هایی فکر کنن که دوست دارن .
روز ها فکر کردن فایده نداره. صدا و نور و شلوغی مزاحم خیالبافی آدمه .
باید صبر کرد تا شب بشه...
۳-گذشته-اصغرفرهادی ۲۰۱۳
فواد : اگه دستگاهو ازش جدا کنن میمیره؟
سمیر : آره
: پس چرا جداش نمیکنن ؟
: واسه اینکه نمیدونن خودش میخواد بمیره یا با این دستگاه زنده بمونه
: میخواد بمیره
: از کجا میدونی ؟
: کسی که خودکشی میکنه یعنی اینکه نمیخواد زنده باشه…
کتاب:"صداهایی از چرنوبیل" تاریخ شفاهی یک فاجعه اتمی - سوتلانا آلکسیویچ-جهان به دو بخش تقسیم شده است: یک طرف ماییم؛ چرنوبیلی ها، و طرف دیگر شما ایستاده اید؛ دیگران.دقت کرده اید؟ اینجا هیچ کس نمی گوید روسی، بلاروسی یا اوکراینی ست. ما خودمان را چرنوبیلی می نامیم. «ما چرنوبیلی هستیم.» «من چرنوبیلی ام.» انگار مردمی دیگریم؛ ملتی نو.پ ن: قبلا از کتاب جنگ چهرهی زنانه ندارد از همین نویسنده گفته و نوشته بودم.دیگه نگم کتاباش چقدر خوبه و بخونید و اینا :))+به صحرا شدم عشق باریده بود. و زمین تر شده بود. چنانکه پای مرد به گلزار فرو شود، پای من به عشق فرو میشد...- تذکرة الاولیا+ کلاس امروز رو کنسل کردند و زمانی خالی شد که بتونم برم کتابخونه.کتابای درسی رو توی کیف جا میدم، یه کتاب متفرقه که چارهی خستگی باشه،نسکافه،یه کم میوه، هندزفری و شارژر...کیف سنگین و سنگین تر میشه، سر راهم میخوام برم آرایشگاه، قبلش باید برم کلاس رانندگی، تموم دستام سوخته و تیره شده،من این رنگو دوست دارم به شرطی که سرتاسری باشه،نه اینکه فقط دستا تا ارنج.کاش زودتر تموم شه،کاش زودتر از ساعت ۲ بعد از ظهر و سوختن زیر برق افتاب و رانندگی بین ماشینا با آدمای خسته و گرسنه که هی میخوان زودتر برسن راحت شم.میم اصرار داره یه جلسه از کلاس رو همراهم باشه،من بهونه میارم و از سر باز میکنم،چجوری میشه تو آینه نگاه کرد و اون عقب دیدش و تموم گاز و ترمز و راهنما و برف پاک کن رو با هم قاطی نکرد؟+دو هفته زودتر شروع کردم برای خوندن امتحان میانترم.یه بار هم شده شب امتحانی نباشیم ببینم چی میشه، خیلی خستم از اینهمه تکلیف نوشتنی و اینهمه لغت.یکی از دوستام تو همین اوضاع برام یه عکس فرستاده که روش نوشته زندگی خیلی کوتاه تر از این حرفاس که آلمانی یاد بگیریم! حق داشتم براش بنویسم کوفت و زهرمار...اه+سه روزه قفل کردم رو این آهنگ ،اه لامصب چقدر خوبی، چقدر خوبی ، چقدر خوبی...سلیقه موسیقیایی من از زندگی قبلیم جا مونده . احتمالا پاسی از شب گذشته تو خیابون راه میرفتم و اینا رو میخوندم.یکی هم از پنجرهی خونهای داد میزد بگیر بکپ خروس بی محل... "برای مثال "
گیرنده شناخته نشد اولین و مشهورترین کتاب کاترین کرسمن تیلور به بیش از بیست زمان ترجمه شده است.
این داستان کوتاه شرح نامه نگاری دو دوست صمیمی آلمانی است که سالها با هم در سانفرانسیسکو زندگی کردهاند و حالا یکیشان به آلمان بازگشته است آن هم درست زمانی که حزب نازی آدولف هیتلر به قدرت رسیده.
تیلور این داستان را در سال ۱۹۳۸ نوشت، زمانی که جنگ جهانی دوم شروع نشده بود و بسیاری از مردم و سیاستمداران در غرب هیتلر را خطر جدی نمیدانستند و درمورد آلمان نظرها عموما خنثی و حتی در مواردی مثبت بود.
پسر کاترین تیلور در یادداشتی دربارهی کتاب مینویسد جرقهی کتاب از خبری چند خطی در روزنامهای زده شد: دانشجویان آمریکایی که در آلمان درس میخواندند در نامههایشان از جنایات نازیها میگویند.
آنها در جواب دوستان ساکن آمریکایشان که هیتلر را در نامههای خود مسخره میکنند به آنها مینویسند:«بس کنید.اینها با کسی شوخی ندارند.همین نامهی شما میتواند سر آدمی را به باد دهد.»
+دوست عزیز، به نظر من همه چیز در غلیان است،واقعا در غلیان است.مردم همه به جنب و جوش افتادهاند.این را در کوچه و بازار حس میکنی.ناامیدی مثل لباس کهنه به گوشه ای پرتاب شده.مردم دیگر خودشان را در ردای شرم نمیپیچند.دوباره امیدوار شدهاند.شاید این فقر بالاخره به پایان برسد.اتفاقی در راه است.اتفاقی که نمیدانم چیست.بالاخره رهبری پیدا شده اما با احتیاط از خودم میپرسم این رهبر ما را به کجا خواهد برد؟از بین رفتن ناامیدی خیلی وقتها منجر میشود به قدم گذاشتن در راههای جنون آمیز.
+کاش میتوانستم کاری کنم که تولد دوبارهی آلمان نوین را با رهبری پیشوای والا مقاممان را ببینی.دنیا نمیتواند ملتی بزرگ را تا ابد در انقیاد نگه دارد.ماشکست خورده بودیم و چهارده سال سرمان را زیر انداخته بودیم.نان تلخ شرم میخوردیم و سوپ آبکی فقر را سر میکشیدیم.اما حالا مردمی آزاد هستیم.
+تو میگویی ما کسانی را که افکار آزادیخواهانه دارند شکنجه میکنیم و کتابخانهها را ویران.دست از این احساساتیگری کپک زدهات بردار.آیا جراح از خیر غدهی سرطانی میگذرد به این دلیلی که برای دراوردنش باید شکم بیمار را پاره کند؟
ما بی رحمیم! معلوم است که بیرحمیم.هر تولدی با درد همراه است و نیز تولد دوبارهی ما.
دیگر بس است نامه ای برایم ننویس.حالا هردومان میدانیم که دیگر هیچ توافقی با هم نداریم.
*قسمتهایی از کتاب رو انتخاب کردم که کمی از ماجرای دگرگون شدن پیوند دوستی این دو نفر رو نشون بده.یه کتاب خیلی کم حجم که کمتر از یک ساعت خونده میشه.و یک پایان جذاب : گیرنده شناخته نشد.
ترجمهی بهمن دارالشفایی
پ ن: موزیک نوستالژی و آرامبخشه برام و هیچ دلیل دیگهای نداره از هرگونه ربط دادن بپرهیزید:))