امروز یه دوست قدیمی از زمانی که کلاس کنکور میرفتم بهم پیام داد و این شروع صحبتی شد طولانی، از مرور خاطرات تا چه خبرها و حتی دیگه چه خبرها!
بین آپدیت کردن اون از خبرهای زندگیم انگار که بالا رفته باشم، خودم رو دیدم نشسته اونجایی که همیشه میخواست. به هرچیزی که میخواستم رسیدم؟ نه! معلومه که نه، ولی بالاخره توی مسیر درست قرار گرفتم. شیب تندی که من رو از منظرهی روبهرو محروم میکرد کنار رفت و زمانی که کش میومد و کش میومد و انگار که تمامی نداشت و فکر میکردم برای همیشه روی همون نقطه دستو پا میزنم بالاخره بیخیال شد. اول راهم، احساس جوانی میکنم و برای روزای پیش رو مشتاق، هیجانزده و خوشحالم.
برای هرکس زندگی ایدهال تصویر متفاوتی داره. برای من میشه ایجاد تعادل بین کار و پیشرفت و یادگیری با چاشنی هنر، ادبیات و تجربه البته که درون بدنی سالم! چیز زیادیه؟ نه والا:دی
حالا باید دید برای این من چند وجهیِ حریص زندگی کردن چه کار میتونم بکنم. گاهی فکر میکنم یک عمر کفاف نمیده و عمری دگر بباید ولی بیا شیرهی همین زندگی که داریم رو تا قطرهی آخر بیرون بکشیم! بیا شبیه متن اون ترانهی معروف فرانسوی با دستی رو قلبمون بمیریم.