یادگاری

سلام

من اینجا هستم و از آتش گذشته‌ام! 

تنهایی از پسش برآمدم

آنطور که میخواستم قهرمانانه نشد اما تنهایی از پسش برآمدم

مثل بار قبل دچار حملات عصبی نشدهم، روزها گریه نکردم و از دوستانم نخواستم به حرفهای هر روز تکراریِ من وحشت زده و نالان گوش بدهند!

به هیچکس هیچ چیز نگفتم،این برای من خیلی بزرگ بود.

حالا نشسته‌ام کف اتاق و در تاریکی چای و ناپلئونی میخورم.

ناپلئونی تا ابد مرا یاد امروز میاندازد و گذر از آتش

خودم تنهایی

  • ی الف سین
  • شنبه ۵ بهمن ۹۸

ویلیام عزیز همیشه راهی برای تباه کردن زندگی‌هامان هست،بسته به اینکه چه چیز یا چه کس اول پیدامان کند

زنجیر خبرهای بد پاره نمیشود.به غیر فجایع عمومی در زندگی شخصیمان‌ هم خبری نیست.البته از نوع خوبش!وگرنه من که دم به دم مورد هجوم پاتک‌های زندگی قرار میگیرم.

امروز صبح یکی دیگر،راستش کمی سر شده‌ام.با خودم فکر کردم دو هفته دیگر این یکی همچنان مشکلت باقی میماند؟ جواب نه‌ای که خودم به خودم دادم کمی آرامم کرد.گوشی را برداشتم و به لی‌لی گفتم از دوشنبه در اموزشگاه میبینمش و به دوشنبه‌ فکر کردم که لااقل تا آن موقع از آتش رد شده‌ام.آنجا میتوانم شبیه گربه‌ای سوخته اما جان به در برده به لیس زدن زخم‌هایم برسم.

گزیده‌ی اشعار چارلز بوکوفسکی را میبندم.هفته‌ی پیش خریدمش.وقتی با بغضی در گلو خودم را به کتابفروشی رساندم و هیچ نمیدانستم چه میخواهم، کتابفروش گفت اگر کمکی از دستش برمیاید خوشحال میشود،میخواستم بگویم چیزی بده حالم را خوب کند،اما ترسیدم جلویش به گریه بیافتم،پس لبخند زدم و‌سر تکان دادم،بعد با پنج جلد کتاب شعر از نسین و قبانی، بوکوفسکی و آنا اخماتوا به صندوق رفتم.در حالی که به سخن آدرنو فکر میکردم که در کتابی خواندم: بعد از آشویتس‌ شعر گفتن بدویت و بربریت است.در دل میگویم ببخش‌ باید زنده بمانم.

حالا کتاب‌‌ها را ورق میزنم،تمام میکنم‌ و در کتابخانه جا میدهم،بی آنکه حرف زیادی خوانده باشم که شبیه به چیزی باشد که حس میکنم،البته به جز معدودی از شعرهای بوکوفسکی.

مصاحبه‌های فالاچی را میخوانم و خونم به جوش میاید.دروغ، کتمان، سفسطه.حالم را بهم میزنند.

هوا امروز هم ابریست. قهوه‌ام بیش از اندازه تلخ شده. همه چیز زیادی پررنگ است.

خسته‌ام

*عنوان قسمتی از شعر بوکفسکی:

ویلیام عزیز همیشه راهی برای تباه کردن زندگی‌هامان هست،بسته به اینکه چه چیز یا چه کس اول پیدامان کند

زندگی‌های تباه شده خیلی عادی‌اند

چه برای عاقلان‌‌ چه برای عوام

فقط‌ وقتی میفهمیم زندگی ما هم جز تباه شده‌هاست

تازه درک ‌میکنیم

آنها که خودکشی میکنند،الکلی‌ها،دیوانه‌ها

زندانی‌ها، مواد فروشها و بقیه

همانقدر جز ذات زندگی‌اند که

گلایل،رنگین کمان ، توفان

و رف خالی اشپزخانه 

 

  • ی الف سین
  • چهارشنبه ۲ بهمن ۹۸

دتس می!

میخواهم هفته‌ی آینده در جواب سوال‌هاشان که چرا سه جلسه گم و گور شده بودم بدون خبری حتی، به جای بهونه‌های بیخود همیشگی که مریض بودم،چون هوا آلوده بود یا امتحان داشتم بهشان بگویم چونکه من آدم سینوسی‌ای هستم

امروز لرزان لرزان آمده‌ام و فردادوباره حس خواهم کرد که دنیا توی مشت‌هایم است‌ اما باز هم از این اتفاق‌ها میافتد،باز روزی میرسد که من تسلیم میشوم و میخزم توی‌لاک خودم.

میگویم من از آن ادم‌هایی هستم که بعضی وقت‌ها تمام روز توی تختشان میمانند و زندگی را میگذرانند برای وقتی مناسب‌تر.

من همینم،گاهی چشم‌هایم‌از هزار شوق میدرخشید گاهی هزار سال نوری بین من و زندگی فاصله میافتاد.

میگویم من از آن ادم‌ها هستم که میروم، و باز برمیگردم و این هیچ ربطی به شاخص آلودگی هوا، یا هر بهانه‌ی‌دیگری ندارد.

  • ی الف سین
  • پنجشنبه ۲۸ آذر ۹۸

سمفونی نهم

“اونا به من میگن ملحد، ولی من یه معترض قانونی‌ام...”

 

امروز از زبون بازیگرِ فیلم شنیدمش.شاید از نظر دستور زبانی با کمی تغییر نوشته باشم،اینطور در خاطرم مانده

  • ی الف سین
  • پنجشنبه ۳۰ آبان ۹۸

یکشنبه در شعب ابی‌طالب

انگار که زمان به عقب برگشته باشد گوشی‌های هوشمندمان به اندازه‌ی یازده دو صفرها تنزل پیدا کرده‌اند،با درد بدن‌هامان چه کنیم!؟

صبح‌ها عادت داشتم اول کانالهایم را چک کنم،الحمدالله که هیچوقت خبر خوبی نبود زلزله بود اگر نه گران‌تر شدن یا نماینده‌ای  که جایی چیزکی بگوید و ما ببینیم بعد سر تکان دهیم که باورت میشود این مجلس ماست و این‌ها نماینده‌های ما؟ بعد برویم به زندگیمان برسیم.

صبح که بیدار شدم حس میکردم از دنیا بریده شده‌ام ،یعنی آن بیرون چه خبر بود؟

پتو پیچ خودم را روی کاناپه جلوی تلوزیون انداختم ،خبر از قطعی اینترنت و تعطیلی مدارس بود و چند چیز بدتر.

ناهارم زودتر از هر موقع دیگری آماده شد تا خودم را در آشپزخانه سرگرم کنم،با گوشی‌ بی مصرفم آهنگ گوش دادم .حالا گل گاو زبان مینوشم و کتابی برداشته‌ام.با خود میگویم تا شب تمامش میکنم. تلاشی مذبوحانه‌ برای کنترل یک روز از زندگیم در زمانی که انگار کنترل هیچ چیز در دستمان نیست.

 

  • ی الف سین
  • يكشنبه ۲۶ آبان ۹۸

Coco

امروز مربی جدیدم توی مسیجش بهم گفت یکی از شاگردای خیلی دوست داشتنی هستی شما.

هرچند ترجیح میدادم بگه شما یکی از بااستعدادترین شاگردایی هستی که تا به حال داشتم،اصن تا دیدمت شمایل بانو کوکو شنل مرحوم برایم تداعی شد.ولی خب فعلا فقط دوست داشتنی هستم متاسفانه!

  • ی الف سین
  • يكشنبه ۱۹ آبان ۹۸

سه شنبه

دیشب اصلا خوب نخوابیدم.هر بار که حالش بد میشد و از تخت بیرون می‌امدم یادم میافتاد فردایش روز شلوغی دارم

اما او مهمتر بود، با خودم گفتم صبح میتوانی هرچه خواستی بخوابی اگر نشد حتی برای کنفرانست هم نرو یک کاریش میکنی.بالاخره نزدیک ۵صبح خوابیدم.

میخواستم‌ بیخیال برنامه‌هایم شوم اما رفتم،آنهم منی که استاد فرار کردنم . ساعتهای بین کلاس به نمازخانه پناه بردم و در حالی که به سجده‌های تند تند دختری آنطرف تر نگاه میکردم و به این‌فکر میکردم که اینکه در کشورهای اسلامی لااقل به اسم نمازخانه در خیلی اماکن جای خواب داریم هم بد چیزی نیست خوابم برد.

به کلاس‌هایم رسیدم، با چای و خواب نیمروزی سر پا ماندم و از کنفرانس ۵نمره‌ی کاملش را گرفتم.

در راه برگشت به این فکر میکردم که چه کارهایی که از پسشان برمی‌آمدم اما فرار را بر قرار ترجیح دادم.حیف

  • ی الف سین
  • سه شنبه ۱۴ آبان ۹۸

دوشنبه

نفست را نگه دار تا بتوانی به موقع سوپت را سرد کنی...

  • ی الف سین
  • دوشنبه ۱۳ آبان ۹۸

یکشنبه

با یک تیر دو نشان زده‌ام،مشکل پیدا کردن عنوان حل شده و بهانه‌ای دستم آمده تا با روزنگاری به نوشتن برگردم.

چند وقتیست یکشنبه‌ها از روزهای مورد علاقه‌ام شده.روزی برای خودم که میتوانم تمامش را خانه بمانم تا عقب ماندگی‌های برنامه‌ها را جبران کنم و حتی اگر کاری نبود بدون نگاه انداختن به ساعت و عذاب وجدان روزم را به بطالت بگذرانم!

روی بوم کوچکی نقاشی کشیدم که نیمه کاره ماند، یک کتاب جدید انتخاب کردم تا این بار با داستانی کلاسیک پر از دامن‌های پفی و‌مهمانی‌های چای از روی تختم به انگلستان سفر کنم و همراه با ناهارم چند قسمت فرندز دیدم.از روز همین‌ها هم برایم کافیست ، قدم گذاشتن روی ماه،و کشف قاره‌ای جدید یا ساخت زبانی منحصر بفرد برای خودم را به فرداها وامیگذارم.

فردا روز شلوغی دارم

کاش باران ببارد

  • ی الف سین
  • يكشنبه ۱۲ آبان ۹۸

شنبه

صندلی کنار پنجره را برای نشستن انتخاب کردم.اگر موفق شوی نگاهت را از منظره‌ی ماشی‌های پارک شده بدزدی باز هم آنطرف‌تر چیزی نصیبت نمیشد،جز ساختمان‌های یک شکل و بد قواره اما حداقل گاهی بادی میوزد و اگر از تماس پرده ی کثیف آویزان دلچرک نشوی آنوقت حداقل جایت از جای بقیه بهتر است.

به صحبت‌ها گوش نمیدهم، کتابم را در می‌آورم و سرگرم رمانم میشوم.

”همیشه یکی این دور و بر هست که روزت را خراب کند،تازه اگر برای خراب کردن زندگیت نیامده باشد”

زیرش را خط میکشم.

نیم ساعت دیگر میتوانم به خانه برگردم هرچند اتاقی که آشفته رهایش کردم از بازگشت دلسردم میکند اما هرچه باشد از آن من است...

امشب میخواهم عامه پسند را تمام کنم.به کتاب بعدی فکر میکنم... به هفته‌ی پیش رو، و تمام وعده‌های صبحانه ...

به خرید پارچه‌ی جدید، و بوم سفید کوچکی که امروز خریدم،به پینترست حتی با ماسک صورتی که برای آخر هفته خریده‌ام...‌من استاد حواس پرتی با جزئیات هستم هرچند که گاه به گاه واقعیت زندگی دیوانه‌ام میکند.

به خانه میروم و یک نوشیدنی خنک دست و پا میکنم و کتابم را به آخر میرسانم باقی چیزها خودشان راه خودشان را پیدا خواهند کرد.اینطور فکر میکنم.

  • ی الف سین
  • شنبه ۱۱ آبان ۹۸
(ری‌رای سابق)