“اونا به من میگن ملحد، ولی من یه معترض قانونیام...”
امروز از زبون بازیگرِ فیلم شنیدمش.شاید از نظر دستور زبانی با کمی تغییر نوشته باشم،اینطور در خاطرم مانده
“اونا به من میگن ملحد، ولی من یه معترض قانونیام...”
امروز از زبون بازیگرِ فیلم شنیدمش.شاید از نظر دستور زبانی با کمی تغییر نوشته باشم،اینطور در خاطرم مانده
انگار که زمان به عقب برگشته باشد گوشیهای هوشمندمان به اندازهی یازده دو صفرها تنزل پیدا کردهاند،با درد بدنهامان چه کنیم!؟
صبحها عادت داشتم اول کانالهایم را چک کنم،الحمدالله که هیچوقت خبر خوبی نبود زلزله بود اگر نه گرانتر شدن یا نمایندهای که جایی چیزکی بگوید و ما ببینیم بعد سر تکان دهیم که باورت میشود این مجلس ماست و اینها نمایندههای ما؟ بعد برویم به زندگیمان برسیم.
صبح که بیدار شدم حس میکردم از دنیا بریده شدهام ،یعنی آن بیرون چه خبر بود؟
پتو پیچ خودم را روی کاناپه جلوی تلوزیون انداختم ،خبر از قطعی اینترنت و تعطیلی مدارس بود و چند چیز بدتر.
ناهارم زودتر از هر موقع دیگری آماده شد تا خودم را در آشپزخانه سرگرم کنم،با گوشی بی مصرفم آهنگ گوش دادم .حالا گل گاو زبان مینوشم و کتابی برداشتهام.با خود میگویم تا شب تمامش میکنم. تلاشی مذبوحانه برای کنترل یک روز از زندگیم در زمانی که انگار کنترل هیچ چیز در دستمان نیست.
امروز مربی جدیدم توی مسیجش بهم گفت یکی از شاگردای خیلی دوست داشتنی هستی شما.
هرچند ترجیح میدادم بگه شما یکی از بااستعدادترین شاگردایی هستی که تا به حال داشتم،اصن تا دیدمت شمایل بانو کوکو شنل مرحوم برایم تداعی شد.ولی خب فعلا فقط دوست داشتنی هستم متاسفانه!
دیشب اصلا خوب نخوابیدم.هر بار که حالش بد میشد و از تخت بیرون میامدم یادم میافتاد فردایش روز شلوغی دارم
اما او مهمتر بود، با خودم گفتم صبح میتوانی هرچه خواستی بخوابی اگر نشد حتی برای کنفرانست هم نرو یک کاریش میکنی.بالاخره نزدیک ۵صبح خوابیدم.
میخواستم بیخیال برنامههایم شوم اما رفتم،آنهم منی که استاد فرار کردنم . ساعتهای بین کلاس به نمازخانه پناه بردم و در حالی که به سجدههای تند تند دختری آنطرف تر نگاه میکردم و به اینفکر میکردم که اینکه در کشورهای اسلامی لااقل به اسم نمازخانه در خیلی اماکن جای خواب داریم هم بد چیزی نیست خوابم برد.
به کلاسهایم رسیدم، با چای و خواب نیمروزی سر پا ماندم و از کنفرانس ۵نمرهی کاملش را گرفتم.
در راه برگشت به این فکر میکردم که چه کارهایی که از پسشان برمیآمدم اما فرار را بر قرار ترجیح دادم.حیف
با یک تیر دو نشان زدهام،مشکل پیدا کردن عنوان حل شده و بهانهای دستم آمده تا با روزنگاری به نوشتن برگردم.
چند وقتیست یکشنبهها از روزهای مورد علاقهام شده.روزی برای خودم که میتوانم تمامش را خانه بمانم تا عقب ماندگیهای برنامهها را جبران کنم و حتی اگر کاری نبود بدون نگاه انداختن به ساعت و عذاب وجدان روزم را به بطالت بگذرانم!
روی بوم کوچکی نقاشی کشیدم که نیمه کاره ماند، یک کتاب جدید انتخاب کردم تا این بار با داستانی کلاسیک پر از دامنهای پفی ومهمانیهای چای از روی تختم به انگلستان سفر کنم و همراه با ناهارم چند قسمت فرندز دیدم.از روز همینها هم برایم کافیست ، قدم گذاشتن روی ماه،و کشف قارهای جدید یا ساخت زبانی منحصر بفرد برای خودم را به فرداها وامیگذارم.
فردا روز شلوغی دارم
کاش باران ببارد
صندلی کنار پنجره را برای نشستن انتخاب کردم.اگر موفق شوی نگاهت را از منظرهی ماشیهای پارک شده بدزدی باز هم آنطرفتر چیزی نصیبت نمیشد،جز ساختمانهای یک شکل و بد قواره اما حداقل گاهی بادی میوزد و اگر از تماس پرده ی کثیف آویزان دلچرک نشوی آنوقت حداقل جایت از جای بقیه بهتر است.
به صحبتها گوش نمیدهم، کتابم را در میآورم و سرگرم رمانم میشوم.
”همیشه یکی این دور و بر هست که روزت را خراب کند،تازه اگر برای خراب کردن زندگیت نیامده باشد”
زیرش را خط میکشم.
نیم ساعت دیگر میتوانم به خانه برگردم هرچند اتاقی که آشفته رهایش کردم از بازگشت دلسردم میکند اما هرچه باشد از آن من است...
امشب میخواهم عامه پسند را تمام کنم.به کتاب بعدی فکر میکنم... به هفتهی پیش رو، و تمام وعدههای صبحانه ...
به خرید پارچهی جدید، و بوم سفید کوچکی که امروز خریدم،به پینترست حتی با ماسک صورتی که برای آخر هفته خریدهام...من استاد حواس پرتی با جزئیات هستم هرچند که گاه به گاه واقعیت زندگی دیوانهام میکند.
به خانه میروم و یک نوشیدنی خنک دست و پا میکنم و کتابم را به آخر میرسانم باقی چیزها خودشان راه خودشان را پیدا خواهند کرد.اینطور فکر میکنم.