۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

سه شنبه

صبحانه‌ام را خورده‌ام و همراه با نوشیدن قهوه‌ی صبح از پنجره بیرون را نگاه میکنم.مرد گل فروش دکه‌اش را اب ‌و جارو میکند و مردی با پالتوی بلند مشکی از زیر پنجره رد میشود، کوه سفید و برف اندود تصویر جلوی چشمم را زیباتر کرده، زندگی عاقبت در نقطه‌ای به آرامش تن داده یا تغییر از درونم است نمیدانم،هرچه است اکنون و این لحظه را دوست دارم.

سکوت خونه و حضور ساکت اشیا. باید به گل‌ها آب بدهم ، شاخه‌ی جدیدی را برای ریشه کردن در آب گذاشته‌ام ، کمد لباسهایم منتظر دستی‌ است تا ترتیبش دهد و چند مانتو برای اتو کردن.

باقی روز را فقط میخواهم کتاب بخوانم و فیلم ببینم ... همه چیز درست میشود

  • ی الف سین
  • سه شنبه ۸ بهمن ۹۸

یادگاری

سلام

من اینجا هستم و از آتش گذشته‌ام! 

تنهایی از پسش برآمدم

آنطور که میخواستم قهرمانانه نشد اما تنهایی از پسش برآمدم

مثل بار قبل دچار حملات عصبی نشدهم، روزها گریه نکردم و از دوستانم نخواستم به حرفهای هر روز تکراریِ من وحشت زده و نالان گوش بدهند!

به هیچکس هیچ چیز نگفتم،این برای من خیلی بزرگ بود.

حالا نشسته‌ام کف اتاق و در تاریکی چای و ناپلئونی میخورم.

ناپلئونی تا ابد مرا یاد امروز میاندازد و گذر از آتش

خودم تنهایی

  • ی الف سین
  • شنبه ۵ بهمن ۹۸

ویلیام عزیز همیشه راهی برای تباه کردن زندگی‌هامان هست،بسته به اینکه چه چیز یا چه کس اول پیدامان کند

زنجیر خبرهای بد پاره نمیشود.به غیر فجایع عمومی در زندگی شخصیمان‌ هم خبری نیست.البته از نوع خوبش!وگرنه من که دم به دم مورد هجوم پاتک‌های زندگی قرار میگیرم.

امروز صبح یکی دیگر،راستش کمی سر شده‌ام.با خودم فکر کردم دو هفته دیگر این یکی همچنان مشکلت باقی میماند؟ جواب نه‌ای که خودم به خودم دادم کمی آرامم کرد.گوشی را برداشتم و به لی‌لی گفتم از دوشنبه در اموزشگاه میبینمش و به دوشنبه‌ فکر کردم که لااقل تا آن موقع از آتش رد شده‌ام.آنجا میتوانم شبیه گربه‌ای سوخته اما جان به در برده به لیس زدن زخم‌هایم برسم.

گزیده‌ی اشعار چارلز بوکوفسکی را میبندم.هفته‌ی پیش خریدمش.وقتی با بغضی در گلو خودم را به کتابفروشی رساندم و هیچ نمیدانستم چه میخواهم، کتابفروش گفت اگر کمکی از دستش برمیاید خوشحال میشود،میخواستم بگویم چیزی بده حالم را خوب کند،اما ترسیدم جلویش به گریه بیافتم،پس لبخند زدم و‌سر تکان دادم،بعد با پنج جلد کتاب شعر از نسین و قبانی، بوکوفسکی و آنا اخماتوا به صندوق رفتم.در حالی که به سخن آدرنو فکر میکردم که در کتابی خواندم: بعد از آشویتس‌ شعر گفتن بدویت و بربریت است.در دل میگویم ببخش‌ باید زنده بمانم.

حالا کتاب‌‌ها را ورق میزنم،تمام میکنم‌ و در کتابخانه جا میدهم،بی آنکه حرف زیادی خوانده باشم که شبیه به چیزی باشد که حس میکنم،البته به جز معدودی از شعرهای بوکوفسکی.

مصاحبه‌های فالاچی را میخوانم و خونم به جوش میاید.دروغ، کتمان، سفسطه.حالم را بهم میزنند.

هوا امروز هم ابریست. قهوه‌ام بیش از اندازه تلخ شده. همه چیز زیادی پررنگ است.

خسته‌ام

*عنوان قسمتی از شعر بوکفسکی:

ویلیام عزیز همیشه راهی برای تباه کردن زندگی‌هامان هست،بسته به اینکه چه چیز یا چه کس اول پیدامان کند

زندگی‌های تباه شده خیلی عادی‌اند

چه برای عاقلان‌‌ چه برای عوام

فقط‌ وقتی میفهمیم زندگی ما هم جز تباه شده‌هاست

تازه درک ‌میکنیم

آنها که خودکشی میکنند،الکلی‌ها،دیوانه‌ها

زندانی‌ها، مواد فروشها و بقیه

همانقدر جز ذات زندگی‌اند که

گلایل،رنگین کمان ، توفان

و رف خالی اشپزخانه 

 

  • ی الف سین
  • چهارشنبه ۲ بهمن ۹۸
(ری‌رای سابق)