۱۴ مطلب با موضوع «#زندگی» ثبت شده است

این می‌کشد به زورم وآن می‌کشد به زاری

امروز یه دوست قدیمی از زمانی که کلاس‌ کنکور میرفتم بهم پیام داد و این شروع صحبتی شد طولانی، از مرور خاطرات تا چه خبر‌ها و حتی دیگه چه خبرها!

بین آپدیت کردن‌ اون از خبرهای زندگیم انگار که بالا رفته باشم، خودم رو دیدم نشسته اونجایی که همیشه میخواست. به هرچیزی که میخواستم رسیدم؟ نه! معلومه که نه، ولی بالاخره توی مسیر درست قرار گرفتم. شیب تندی که من رو از منظره‌ی روبه‌رو محروم میکرد کنار رفت و زمانی که کش میومد و کش میومد و انگار که تمامی نداشت و فکر میکردم برای همیشه روی همون نقطه دستو پا میزنم بالاخره بیخیال شد. اول راهم، احساس جوانی میکنم و برای روزای پیش رو مشتاق، هیجان‌زده و خوشحالم.

برای هرکس زندگی ایده‌ال تصویر متفاوتی داره. برای من‌  میشه ایجاد تعادل بین کار و پیشرفت و یادگیری با چاشنی هنر، ادبیات و تجربه البته که درون بدنی سالم! چیز زیادیه؟ نه والا:دی 

حالا باید دید برای این من چند وجهیِ حریص زندگی کردن چه کار میتونم بکنم. گاهی فکر میکنم یک عمر کفاف نمیده و عمری دگر بباید ولی بیا شیره‌ی همین زندگی که داریم رو تا قطره‌ی آخر بیرون بکشیم! بیا شبیه متن اون ترانه‌ی معروف فرانسوی با دستی رو قلبمون بمیریم.

  • ی الف سین
  • سه شنبه ۱۲ مرداد ۰۰

احتمالا دوباره غیب بشوم اما لعنتی جدا هیچ جا وبلاگ آدم نمی‌شود!

اول کامنتهای متعلق به پاییز سال پیش را جواب دادم. بعد گشتی در آرشیو زدم و کمی چیزها را سرو سامان دادم و حالا اینجا هستم. تا بنویسم و بگویم چه‌ها شد و نشد ولی جای نیم فاصله روی کیبورد را به سختی به خاطر آوردم چه برسد به شیوه‌ی روایت کردن! 

این روزها حوصله‌ای هست و نیست، امیدی هست و نیست، حال خوبی هست و نیست. فاصله‌ی بین صفر و صد را هزار بار طی میکنم و باز برمیگردم سر جای اولم. بعضی شب‌ها قلبم چنان پر از عشق میشود که با شنیدن صدای خش خش جاروی رفته‌گر ساعت ۳ شب دوست دارم پله‌ها را تا کوچه بدوم و آنجا با موبایل هتل کلیفرنیا پخش کنم و لب جدول بنشینیم و من بگویم زندگی لعنتی کوفتی واقعا قشنگه مگه نه؟! او هم پک عمیقی به سیگارش بزند و چشمانش در حالی که به چراغ نوک برج میلاد خیره شده برقی بزند و سری تکان دهد و بگوید خیلی! یک وقت‌هایی هم شبیه دیوانه‌های زنجیری طول اتاق را میروم و برمیگردم اشک میریزم و به خودم میپیچم و فقط اگر کمی دراماتیک‌تر میبودم لابد به دیوارها هم خنج میکشیدم و ناله میکنم که من دیگر از پس زندگی هیچ که از پس خود وامانده‌ام هم برنمی‌آیم! 

خلاصه اینکه گاهی نسیم بهشتی می‌وزد و آگهی دود کنده‌های نیم سوز جهنمی چشمانم را کور میکند. میخندم و گریه میکنم میرقصم و زانو به بغل میگیرم میمیرم و زنده میشوم،هر روز، هر روز‌، هر روز.

  • ی الف سین
  • يكشنبه ۲۷ تیر ۰۰

نفس عمیق بکش و هرچقدر دلت میخواد کیک بخور

من همیشه عاشق روز تولدم هستم. از شهریور منتظرش میمونم و به تمام جزئیاتش فکر میکنم. امروز صبح به آشپزخونه رفتم و میکروفن نامرئی رو سمت مامانم که مثل فرفره‌ از اینور به اونور میرفت گرفتم و با خنده پرسیدم چه حسی داری دخترت فردا به دنیا میاد؟ اما اون در جواب با عجله گفت زود پیازها رو هم بزن ته نگیره و خودش در حال درست کردن کیک بود. فکر میکنم مادر بودن یعنی همین و پیازها را هم میزنم.

برای فردا گل‌های نارنجی خریدم. آقای گل فروش در حال مرتب کردن ساقه‌ها پرسیده بود ربان نارنجی میخوای؟ اما من از پس ماسک‌هایی که به صورتمون سنجاق شده شنیدم چرا نارنجی؟ با لبخند گشادی جواب دادم چونکه پاییزه!

بعد تموم مسیر برای بابا تعریف کردم چقدر پاییز قشنگه، چقدر ابرها، شالگردن‌ها، بارون و چرخ دستی‌های لبوفروش‌ها رو دوست دارم.

برای خرید شمع به چند جا سر زدم. از چیزهای رنگی رنگی و شلوغ بدم میاد. یعنی ساختن چارتا دونه شمع که بدون پیچ و تاب بالا برن و هفت رنگِ رنگین کمون نباشن خیلی سخته؟ اخر چیزی پیدا کردم و در حال رد شدن از خیابون به این فکر کردم اگه الان وسط خیابون ماشین بهم بزنه با شمع‌هایی که توی مشتم میمونن چه صحنه‌ی عجیبی میشه. من همیشه به مرگ فکر میکنم و اجازه میدم مو بر تنم سیخ کنه. حتی یک روز مونده به تولد.

آخرین اتفاق امروز ترکیدن بادکنک‌ها بود در اثر تماس با چراغ آسانسور. در یک ثانیه فضای کوچک آسانسور پر شد از پولک‌های براقی که داخلش بودن. پولک‌ها رقص کنان پایین می‌اومدن و من به هیچ خیره بودم. همیشه همه چی اونطور که میخوایم پیش نمیره اون لحظه بیشتر از ترکیدن بادکنک شاید برای همین واقعیتی که مثل سیلی به صورتم خورد ناراحت بودم. ولی هنوز کیک فندقی خونگی، گل‌های نارنجی و دو بادکنک قسر در رفته دارم. 

بعد از ۱۲ نیمه شب ۲۶ ساله هستم و این خیلی خیلی غریبه.

  • ی الف سین
  • دوشنبه ۷ مهر ۹۹

سه شنبه

صبحانه‌ام را خورده‌ام و همراه با نوشیدن قهوه‌ی صبح از پنجره بیرون را نگاه میکنم.مرد گل فروش دکه‌اش را اب ‌و جارو میکند و مردی با پالتوی بلند مشکی از زیر پنجره رد میشود، کوه سفید و برف اندود تصویر جلوی چشمم را زیباتر کرده، زندگی عاقبت در نقطه‌ای به آرامش تن داده یا تغییر از درونم است نمیدانم،هرچه است اکنون و این لحظه را دوست دارم.

سکوت خونه و حضور ساکت اشیا. باید به گل‌ها آب بدهم ، شاخه‌ی جدیدی را برای ریشه کردن در آب گذاشته‌ام ، کمد لباسهایم منتظر دستی‌ است تا ترتیبش دهد و چند مانتو برای اتو کردن.

باقی روز را فقط میخواهم کتاب بخوانم و فیلم ببینم ... همه چیز درست میشود

  • ی الف سین
  • سه شنبه ۸ بهمن ۹۸

یادگاری

سلام

من اینجا هستم و از آتش گذشته‌ام! 

تنهایی از پسش برآمدم

آنطور که میخواستم قهرمانانه نشد اما تنهایی از پسش برآمدم

مثل بار قبل دچار حملات عصبی نشدهم، روزها گریه نکردم و از دوستانم نخواستم به حرفهای هر روز تکراریِ من وحشت زده و نالان گوش بدهند!

به هیچکس هیچ چیز نگفتم،این برای من خیلی بزرگ بود.

حالا نشسته‌ام کف اتاق و در تاریکی چای و ناپلئونی میخورم.

ناپلئونی تا ابد مرا یاد امروز میاندازد و گذر از آتش

خودم تنهایی

  • ی الف سین
  • شنبه ۵ بهمن ۹۸

یکشنبه در شعب ابی‌طالب

انگار که زمان به عقب برگشته باشد گوشی‌های هوشمندمان به اندازه‌ی یازده دو صفرها تنزل پیدا کرده‌اند،با درد بدن‌هامان چه کنیم!؟

صبح‌ها عادت داشتم اول کانالهایم را چک کنم،الحمدالله که هیچوقت خبر خوبی نبود زلزله بود اگر نه گران‌تر شدن یا نماینده‌ای  که جایی چیزکی بگوید و ما ببینیم بعد سر تکان دهیم که باورت میشود این مجلس ماست و این‌ها نماینده‌های ما؟ بعد برویم به زندگیمان برسیم.

صبح که بیدار شدم حس میکردم از دنیا بریده شده‌ام ،یعنی آن بیرون چه خبر بود؟

پتو پیچ خودم را روی کاناپه جلوی تلوزیون انداختم ،خبر از قطعی اینترنت و تعطیلی مدارس بود و چند چیز بدتر.

ناهارم زودتر از هر موقع دیگری آماده شد تا خودم را در آشپزخانه سرگرم کنم،با گوشی‌ بی مصرفم آهنگ گوش دادم .حالا گل گاو زبان مینوشم و کتابی برداشته‌ام.با خود میگویم تا شب تمامش میکنم. تلاشی مذبوحانه‌ برای کنترل یک روز از زندگیم در زمانی که انگار کنترل هیچ چیز در دستمان نیست.

 

  • ی الف سین
  • يكشنبه ۲۶ آبان ۹۸

Coco

امروز مربی جدیدم توی مسیجش بهم گفت یکی از شاگردای خیلی دوست داشتنی هستی شما.

هرچند ترجیح میدادم بگه شما یکی از بااستعدادترین شاگردایی هستی که تا به حال داشتم،اصن تا دیدمت شمایل بانو کوکو شنل مرحوم برایم تداعی شد.ولی خب فعلا فقط دوست داشتنی هستم متاسفانه!

  • ی الف سین
  • يكشنبه ۱۹ آبان ۹۸

سه شنبه

دیشب اصلا خوب نخوابیدم.هر بار که حالش بد میشد و از تخت بیرون می‌امدم یادم میافتاد فردایش روز شلوغی دارم

اما او مهمتر بود، با خودم گفتم صبح میتوانی هرچه خواستی بخوابی اگر نشد حتی برای کنفرانست هم نرو یک کاریش میکنی.بالاخره نزدیک ۵صبح خوابیدم.

میخواستم‌ بیخیال برنامه‌هایم شوم اما رفتم،آنهم منی که استاد فرار کردنم . ساعتهای بین کلاس به نمازخانه پناه بردم و در حالی که به سجده‌های تند تند دختری آنطرف تر نگاه میکردم و به این‌فکر میکردم که اینکه در کشورهای اسلامی لااقل به اسم نمازخانه در خیلی اماکن جای خواب داریم هم بد چیزی نیست خوابم برد.

به کلاس‌هایم رسیدم، با چای و خواب نیمروزی سر پا ماندم و از کنفرانس ۵نمره‌ی کاملش را گرفتم.

در راه برگشت به این فکر میکردم که چه کارهایی که از پسشان برمی‌آمدم اما فرار را بر قرار ترجیح دادم.حیف

  • ی الف سین
  • سه شنبه ۱۴ آبان ۹۸

یکشنبه

با یک تیر دو نشان زده‌ام،مشکل پیدا کردن عنوان حل شده و بهانه‌ای دستم آمده تا با روزنگاری به نوشتن برگردم.

چند وقتیست یکشنبه‌ها از روزهای مورد علاقه‌ام شده.روزی برای خودم که میتوانم تمامش را خانه بمانم تا عقب ماندگی‌های برنامه‌ها را جبران کنم و حتی اگر کاری نبود بدون نگاه انداختن به ساعت و عذاب وجدان روزم را به بطالت بگذرانم!

روی بوم کوچکی نقاشی کشیدم که نیمه کاره ماند، یک کتاب جدید انتخاب کردم تا این بار با داستانی کلاسیک پر از دامن‌های پفی و‌مهمانی‌های چای از روی تختم به انگلستان سفر کنم و همراه با ناهارم چند قسمت فرندز دیدم.از روز همین‌ها هم برایم کافیست ، قدم گذاشتن روی ماه،و کشف قاره‌ای جدید یا ساخت زبانی منحصر بفرد برای خودم را به فرداها وامیگذارم.

فردا روز شلوغی دارم

کاش باران ببارد

  • ی الف سین
  • يكشنبه ۱۲ آبان ۹۸

شنبه

صندلی کنار پنجره را برای نشستن انتخاب کردم.اگر موفق شوی نگاهت را از منظره‌ی ماشی‌های پارک شده بدزدی باز هم آنطرف‌تر چیزی نصیبت نمیشد،جز ساختمان‌های یک شکل و بد قواره اما حداقل گاهی بادی میوزد و اگر از تماس پرده ی کثیف آویزان دلچرک نشوی آنوقت حداقل جایت از جای بقیه بهتر است.

به صحبت‌ها گوش نمیدهم، کتابم را در می‌آورم و سرگرم رمانم میشوم.

”همیشه یکی این دور و بر هست که روزت را خراب کند،تازه اگر برای خراب کردن زندگیت نیامده باشد”

زیرش را خط میکشم.

نیم ساعت دیگر میتوانم به خانه برگردم هرچند اتاقی که آشفته رهایش کردم از بازگشت دلسردم میکند اما هرچه باشد از آن من است...

امشب میخواهم عامه پسند را تمام کنم.به کتاب بعدی فکر میکنم... به هفته‌ی پیش رو، و تمام وعده‌های صبحانه ...

به خرید پارچه‌ی جدید، و بوم سفید کوچکی که امروز خریدم،به پینترست حتی با ماسک صورتی که برای آخر هفته خریده‌ام...‌من استاد حواس پرتی با جزئیات هستم هرچند که گاه به گاه واقعیت زندگی دیوانه‌ام میکند.

به خانه میروم و یک نوشیدنی خنک دست و پا میکنم و کتابم را به آخر میرسانم باقی چیزها خودشان راه خودشان را پیدا خواهند کرد.اینطور فکر میکنم.

  • ی الف سین
  • شنبه ۱۱ آبان ۹۸
(ری‌رای سابق)