به مناسبت ۲۸ ژانویه(۸بهمن)،روز جهانی کمک به جذامیان


«دنیا زشتی کم ندارد.زشتی‌های دنیا بیشتر بود اگر آدمی بر آنها دیده بسته بود،اما آدمی چاره ساز است.

بر این پرده اکنون نقشی از یک زشتی، دیدی از یک درد خواهد آمد که دیده بر آن بستن دور از مروت آدمی است...

این زشتی را چاره ساختن و به درمان این درد یاری گرفتن و به گرفتاران آن یاری دادن مایه‌ی ساختن این فیلم و امید سازندگان آن بوده است»


جذام که تا سال ۱۳۶۰ در ایران درمان خاصی نداشت و امار ابتلای آن که در سی سال پیش حدود پانزده هزار و پانصد نفر اعلام شده بود، در سال ۱۳۹۲ تا زیر ۲۰۰ نفر کاهش پیدا کرد.شاید این نتیجه در کنار  پیشرفت علمی و برنامه‌های بهداشتی مدیون کسانی باشد که چشم به روی جذامیان نبستند، آنها و نگاه هایشان را روایت کردند.

چند روزی که از دانلود مستند میگذشت ،هربار دیدنش را به زمانی دیگر موکول میکردم بعد به خودم سرکوفت زدم که این ترسیدن و دوری جستن دقیقا برخلاف هدفی بود که با آن تصمیم به تماشایش گرفتم.

حس میکردم جرئتش را ندارم اما با آنها احساس غربت نکردم، فقط غم، غم، غم ... هرچقدر هم بگویم خب دیگر جذام نه تهدیدی است نه بیماری لاعلاج، اما باز رشته‌ی های غمِ اسارت و انزوای آدم‌های مستند فروغ دور قلبم تنیده میشد.

فروغ ما را به زندگیشان برد،به بطالت روزهایشان، به شنبه-یکشنبه-دوشنبه-...-جمعه-شنبه-...‌های بی پایانشان، به بازی ها و آوازهایشان. به ما گیسوان بلند و سیاه زنانی را نشان داد که با دست‌های از بین رفته شانه‌شان میزدند، به چشم‌های غمگینی که سرمه‌شان میکشیدند،  عروسی و ساز زدنشان،رقص‌های بدون دست،  و راه رفتن‌های بدون پا،  خنده‌های بدون لب...


و صدای فروغ که راه به قلبت میجست .«خوشا به حال دِروگرانی که اکنون کشت را جمع میکنند. و دست‌های ایشان سنبله ها را میچینند.بیایید به اواز کسی که در بیابان بی راه میخواند گوش دهید.اواز کسی که اه میکشد و دستهای خود را دراز کرده میگوید وای بر من زیرا که جان من به سبب جراحاتم در من بیهوش شد.وای بر ما زیرا که روز رو به زوال نهاده است و سایه‌های عصر دراز میشوند و هستی ما چون قفسی که پر از پرندگان باشد از ناله های اسارت لبریز است و در میان ما کسی نیست که بداند که تا به کی خواهد بود.مانند فاخته برای انصاف مینالیم، و نیست.انتظار نور میکشیم و اینک ظلمت است»


یکی از تاثیر گذار‌ترین صحنه‌ی مستند برای من کلاس درسی بود که معلم از شاگردش میپرسد اسم چند چیز قشنگ را بگو، و پسرکی خجالتی با لبخندی معصومانه میگوید «ماه،خورشید،گل،بازی»، آنقدر زیبا و صادقانه که خیلی از ما میدانیم همین پسرک که حسین منصوری نام داشت با همین چند کلمه بود که قلب فروغ را فتح کرد و او را برد، و سرنوشت راهش را عوض کرد...

معلم باز از دیگری میپرسد تو نام چند چیز زشت را بگو، کودکی جواب میدهد:دست،پا،سر...


کارگردان: فروغ فرخزاد

تهیه کننده: ابراهیم گلستان

۱۳۴۲