۸ مطلب با موضوع «#کاف» ثبت شده است

اینم این وسط از من عنوان میخواد

میدونی ما هر روز صبح که از خواب بیدار میشیم ذره ذره خودمون رو جمع میکنیم و با قهوه و دایورت و ته مونده‌ی‌ امیدی میچسبونیم به هم و بازم میخوایم همین چارتا نخ از چیزی که روزی طناب کلفت زندگی بود از کفمون وا نره و اون بی وقفه وراجی میکنه.غر میزنه از همسایه‌، از درس، از همکار، از آب و هوا و سیاست و کوفت و زهرماری که همشو خودمون میدونیم و خدا میدونه چقد دلم میخواد بهش بگم خفه شو.

وقتیم شب که خسته و له و کتک خورده روزمونو تموم کردیم اون یکی میاد میگه دنیا قشنگه، اتفاقات منفی رو به هیچ جات نگیر، پول و خوشبختی جذب کن  و چهار اثر فلورانس بخون! وای دختر اون موقع خیلی سخت جلوی خودمون رو میگیریم که نزنیم دهنش.

 آدم متعادل کمه، هرکی یه طور دیوانه‌س.

 

  • ی الف سین
  • يكشنبه ۱۳ مهر ۹۹

آزادی

آزادی به شیکَرَکی می‌مونه رو شیرینی ِ بی‌دَنگ و فَنگی که مال ِ یه بابای دیگه‌س.

 تا وقتی ندونی شیرنی رُ چه جور باس پخت همیشه همین بساطه که هس.
 
+ از لنگستون هیوز / ترجمه‌ی احمد شاملو
  • ی الف سین
  • شنبه ۵ مهر ۹۹

ویلیام عزیز همیشه راهی برای تباه کردن زندگی‌هامان هست،بسته به اینکه چه چیز یا چه کس اول پیدامان کند

زنجیر خبرهای بد پاره نمیشود.به غیر فجایع عمومی در زندگی شخصیمان‌ هم خبری نیست.البته از نوع خوبش!وگرنه من که دم به دم مورد هجوم پاتک‌های زندگی قرار میگیرم.

امروز صبح یکی دیگر،راستش کمی سر شده‌ام.با خودم فکر کردم دو هفته دیگر این یکی همچنان مشکلت باقی میماند؟ جواب نه‌ای که خودم به خودم دادم کمی آرامم کرد.گوشی را برداشتم و به لی‌لی گفتم از دوشنبه در اموزشگاه میبینمش و به دوشنبه‌ فکر کردم که لااقل تا آن موقع از آتش رد شده‌ام.آنجا میتوانم شبیه گربه‌ای سوخته اما جان به در برده به لیس زدن زخم‌هایم برسم.

گزیده‌ی اشعار چارلز بوکوفسکی را میبندم.هفته‌ی پیش خریدمش.وقتی با بغضی در گلو خودم را به کتابفروشی رساندم و هیچ نمیدانستم چه میخواهم، کتابفروش گفت اگر کمکی از دستش برمیاید خوشحال میشود،میخواستم بگویم چیزی بده حالم را خوب کند،اما ترسیدم جلویش به گریه بیافتم،پس لبخند زدم و‌سر تکان دادم،بعد با پنج جلد کتاب شعر از نسین و قبانی، بوکوفسکی و آنا اخماتوا به صندوق رفتم.در حالی که به سخن آدرنو فکر میکردم که در کتابی خواندم: بعد از آشویتس‌ شعر گفتن بدویت و بربریت است.در دل میگویم ببخش‌ باید زنده بمانم.

حالا کتاب‌‌ها را ورق میزنم،تمام میکنم‌ و در کتابخانه جا میدهم،بی آنکه حرف زیادی خوانده باشم که شبیه به چیزی باشد که حس میکنم،البته به جز معدودی از شعرهای بوکوفسکی.

مصاحبه‌های فالاچی را میخوانم و خونم به جوش میاید.دروغ، کتمان، سفسطه.حالم را بهم میزنند.

هوا امروز هم ابریست. قهوه‌ام بیش از اندازه تلخ شده. همه چیز زیادی پررنگ است.

خسته‌ام

*عنوان قسمتی از شعر بوکفسکی:

ویلیام عزیز همیشه راهی برای تباه کردن زندگی‌هامان هست،بسته به اینکه چه چیز یا چه کس اول پیدامان کند

زندگی‌های تباه شده خیلی عادی‌اند

چه برای عاقلان‌‌ چه برای عوام

فقط‌ وقتی میفهمیم زندگی ما هم جز تباه شده‌هاست

تازه درک ‌میکنیم

آنها که خودکشی میکنند،الکلی‌ها،دیوانه‌ها

زندانی‌ها، مواد فروشها و بقیه

همانقدر جز ذات زندگی‌اند که

گلایل،رنگین کمان ، توفان

و رف خالی اشپزخانه 

 

  • ی الف سین
  • چهارشنبه ۲ بهمن ۹۸

برباد رفته

خیلی چیزا غمگینم میکنه، غذایی که بعد ساعت‌ها زحمت خوب از آب درنیاد یکیش... 

  • ی الف سین
  • پنجشنبه ۱۶ خرداد ۹۸

:))


به نظر شما یه چشمی داره مارو میپاد؟ به نظر شما تو این خراب شده چی به چیه؟

  • ی الف سین
  • جمعه ۲۱ مهر ۹۶

Weakness

سر کلاس نشسته بودم که نگاه استاد افتاد بهم.با تعجب ابروهاشو بالا داد و من خندیدم، پرسید افتادی؟

 گفتم نیومدم امتحان بدم. پرسید چرا، گفتم ترسیدم بیافتم!

این خلاصه کل کارهای کرده و نکرده زندگی منه.


  • ی الف سین
  • سه شنبه ۱۸ مهر ۹۶

از زندگی

حس کردم برگای حسن یوسفا از طراوتشون کم شده، رفتم یه قطره تقویتی براشون گرفتم که گفت واسه شادابی و سبزی گیاهه، فرداش همه برگاشون ریخت، بی جون و بیحال پلاسیده شدن.

یعنی میخوام بگم یه وقتایی میخوای کمک کنی، ولی همه چیز بدتر میشه، کاریشم نمیشه کرد

  • ی الف سین
  • شنبه ۱۵ مهر ۹۶

نِور مایند

دقیقا یه همچین حالی!

 

سیل،هیوستون امریکا 

  • ی الف سین
  • جمعه ۱۰ شهریور ۹۶
(ری‌رای سابق)