زیر پنجرهی اتاقم یک کافه است. با صندلیهای چوبی که داخل پیادهرو چیده شده و همیشه خدا جمعی دور میزش نشستهاند.
هر چند شب یکبار از اتاقم شمارش معکوس جمعی را میشنوم که با هیجان از ده تا یک میخوانند و بعد با صداهای شادشان فریاد میزنند "تولدت مبارک" من شمعی را تصور میکنم که فوت و آرزوهای مگویی که در دل خوانده میشود.
کافه و آدمهایش روز و شب به یادم میاورند که زندگی در جریان است، مردم میآیند و میروند و روی فنجانها رد ماتیک قرمز مینشیند و پاک مشود و شمعها فوت و کیکها خورده و آرزوها... آرزوها....
آرزوها که هیچوقت ناامید نمیشوند....