میدونی ما هر روز صبح که از خواب بیدار میشیم ذره ذره خودمون رو جمع میکنیم و با قهوه و دایورت و ته مونده‌ی‌ امیدی میچسبونیم به هم و بازم میخوایم همین چارتا نخ از چیزی که روزی طناب کلفت زندگی بود از کفمون وا نره و اون بی وقفه وراجی میکنه.غر میزنه از همسایه‌، از درس، از همکار، از آب و هوا و سیاست و کوفت و زهرماری که همشو خودمون میدونیم و خدا میدونه چقد دلم میخواد بهش بگم خفه شو.

وقتیم شب که خسته و له و کتک خورده روزمونو تموم کردیم اون یکی میاد میگه دنیا قشنگه، اتفاقات منفی رو به هیچ جات نگیر، پول و خوشبختی جذب کن  و چهار اثر فلورانس بخون! وای دختر اون موقع خیلی سخت جلوی خودمون رو میگیریم که نزنیم دهنش.

 آدم متعادل کمه، هرکی یه طور دیوانه‌س.