کتاب مهمانی تلخ "جذاب" بود.
داستان استاد دانشگاهی که شبی بین راه مانده و اتفاقی سوار ماشین شخصی میشود که یکی از شاگردان سالهای پیشش از آب درمی‌آید.پسری که سالها پیش سر جریانی از دانشگاه اخراج شده و این استاد در آن قضیه بی‌تاثیر نبوده است.
پسر که برخوردی دوستانه دارد اصرار میکند با هم به کافه‌ای بروند و قهوه‌ای بنوشند، کینه‌ای به دل ندارد و رفتارش دوستانه است،و باقی ماجرا پشت هم رقم میخورد...
راستش از اسم کتاب، و پیشینه‌ی استاد و دانشجو در تماااااااااام طول خواندنش با بدبینی خاصی جلو رفتم.مدام توی ذهنم بود لعنتی چطور اعتماد میکنی؟ یا همش استرس داشتم همین جاها پسرک نقاب مهربانش را بردارد و دردسر بسازد.

به آخرهای کتاب که رسیدم شب از نیمه گذشته بود.بین داستان اصلی چند داستان ماورایی هم نقل قول میشود که به هیجان داستان اضافه میکند.راستش برای چند لحظه یخ کرده بودم و ترسیدم.اتاقم سرد به نظر میرسید و پشیمان شدم که چرا موبایلم را خاموش کردم.یعنی در این حد احساس تنهایی و ترس گذرایی کردم.
همانجاها بود که با خودم گفتم وقتی خواستم در مورد کتاب بنویسم اشاره میکنم که کتاب غافلگیری نداشت،از اول ماجرا آدم حدس میزد که چیزی بین این خوبی و خوشی‌ها لنگ میزند.از همان صفحات اول حس ششمی بدبین اتفاقات دوست نداشتنی رو هشدار میداد. 
دیگر دراز نکشیده بودم، نشسته بودم روی تخت و دو دستی کتاب را چسبیده بودم.رفت و رفت و رفت و درست در صفحه‌های آخر نویسنده چنان غافلگیرم کرد که تمام معادلاتم غلط از آب در آمد. کتاب تمام شد و من ماندم مبهوت و مبهوت و مبهوت.

#بخوانیم
از سیامک گلشیری