زوئی سوار تاکسی که شد و دست تکان دادیم برای دو روز دچار پرخوری عصبی شدم. وقتی برگشتم خانه و لیوان آب نصفهاش را جلوی آینه دیدم، وقتی برای صبحانه به بالکن رفتم و همه چیز در سکوت گذشت، یا کسی نبود که از پنجرهی اتاق برای دیدن چراغهای کوچک برجی دور خوشحالی کند،آنوقت بود که من خوردم و خوردم.
حالا همه چیز به حالت عادی برگشته، بعد از تمام این سالها خوب فهمیدهام کیلومتر و جاده و راه دور یعنی چه. قاشقهای پلو را با آرامش میشمارم و حواسم هست نان تست صبحانه از یکی بیشتر نشود...