همیشه درمورد این روز خیال پردازی میکردم. فکر میکردم به اینکه چه میگوید و چطور جوابش را میدهم.  روزهای اول منتظر نشانه بودم تا دوان دوان به سویش برگردم. بعد‌تر‌ها به خواب‌هایم راه پیدا کرد. هر چند وقت یک بار در خواب میدیدم که پشیمان است و گریه میکند.

زمان بعد از آن اتفاق‌ها که به سال رسید و دو سال و سه سال... . عصبانی بودم.

روزهای اول دوست داشتم برگردد تا به سویش پر بکشم و سالهای بعد تشنه‌ی گرفتن انتقام ناکامی‌هایی بودم که به جانم ریخته بود.

امروز آن اتفاق افتاد. پیامش را که دیدم شکه شدم، از هیجان روی تخت نشستم و در گروه برای دوستانم نوشتم فلانی پیام داد، کاش فرصت له کردنش این بار از من دریغ نشود.

پیام اول را دادم، نه عاشقانه بود نه نشانی از خشم داشت. بعدش ورزش کردم، دوش گرفتم، روبه‌روی آینه به خودم رسیدم و بعد تازه پیام جدیدش را باز کردم.

قدم به قدم پیش رفتم و اجازه دادم خودش مسیر صحبتمان را انتخاب کند تا آخر حرفش را زد.امروز هم را ببنیم!؟

البته با همان ادبیات مخصوص خودش "بیا" . 

لحظه‌ای که سالها خوابش را میدیدم اما به خودم که آمدم دیدم حتی خشمی در من نمانده‌ است. بی‌تفاوتی چیزی بود که لیاقتش را داشت.

"نمیخواهم ببینمت".

حالا سبک‌تر از تمام این سالها هستم.