دیگر طعم شادی‌های بزرگ از زیر زبانم رفته بود. مدت طولانی‌ای بود که میگفتم یادم نیست آخرین بار کی برای علتی مشخص خوشحال بوده‌ام وگرنه که ما اینجای کره‌ی خاکی یاد گرفته‌ایم هرچه بود آب دماغمان را بالا بکشیم و بخندیم تا نمیریم.

امروز اما از آن روزها بود. از آن شادی‌هایی که خنده برایش کم بود و زار زار از خوشحالی گریستم. نمیدانم چه پیش می‌آید نمیدانم چند خوشی و ناخوشی بزرگ و کوچک دیگر پیش رویم است و از چند پیچِ کدام جاده باید بگذرم ولی برای مدتی روشن و پرامیدم تا دوباره کسالت زندگی بر من هم چیره شود و لابه‌لای معاشرت‌ها آه بکشم و بگویم هیچ میدانی؟ آخرین خوشحالی بزرگم سی‌ام تیر هزار و چهارصد بود!